گنجور

 
ملا احمد نراقی

هست چون در امر حق بس مصلحت

مصلحت ها آدمی را منفعت

مصلحت چبود سعادت تا ابد

ملک سرمد قرب سلطان احد

آن عدوی پشت در پشت کهن

دشمن ایمان و عقل و جان من

چون نیاید در حنین و در فغان

از چنین حکمی سعادت وقف آن

چون ننالد همچو مام مرده رود

خاصه باشد با عداوتها حسود

می نگردد فیض حق از نیک و زشت

منقطع بهر حسود بدسرشت

آن حسود بینوای بی خرد

هردمی صد نیش حسرت می خورد

فیض حق بر نیک و بد باشد روان

هرکسی را بهره ای باشد از آن

هریکی تیری بود فیضی نهان

حاسد بیچاره را بر جسم و جان

نیست سوزی بدتر از سوز حسد

می گدازد مرد را جان و جسد

بیخبر محسود اندر خواب خوش

در همه شب حاسد اندر درد شش

آن بشادی کاینک آمد فیض حق

این ز چشم فیض حق در دق و دق

این به شکر حق همی رطب اللسان

آن بسوز دل به فریاد و فغان

از حسد شیطان جگر را چاک کرد

بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد

گفت آمد وقت آن ای دوستان

رخنه اندازیم در این خاندان

رخنه در رکن نبوت افکنیم

تیشه ای بر ریشه ی خلت زنیم

هین بگفت و چاره جویی ساز کرد

خدعه و دستان و مکر آغاز کرد

گفت راه چاره ی کار از زن است

زن کمند محکم اهریمن است

هم در اول یافتم از زن ظفر

تا برون کردم ز جنت بوالبشر

هست صیاد اهرمن زن دام او

باشد از زن قوت هر گام او

زین طمع شیطان چه پیری قد کمان

شد بسوی خانه ی هاجر روان

حلقه بر در زد عصا بر دست او

دام صید عالمی در شست او

گفت پیری ناصح و فرزانه ام

آشنا جانم به تن بیگانه ام

خیر خواهم دوستم آگه زکار

عاقبت بین پندگو و هوشیار

سوی من خوانید آن بیچاره زن

آن نگار مبتلای ممتحن

تا به او سازم عیان رازی عیان

آگهش سازم ز مکر آسمان

هاجر آمد لرز لرزان پشت در

گفت ای پیر دوتا چبود خبر

مکر گردون چیست آن با من بگو

چاره ای گر باشدت با من بچو

آهی از دل برکشید و زار زار

گریه ها سر کرد چون ابر بهار

گفت با تو چون بگویم این خبر

چون به جانت افکنم شور و شرر

گر نهان سازم بسوزد استخوان

ور بگویم آتش افتد در زبان

چون توان این آتش اندر جان نهفت

ور بگویم چون توان این راز گفت

آه از اسماعیل آن سرو روان

صد هزاران حیف از آن نوجوان

گفت چون شد او بگو ای کنده پیر

ای زبانت شعله و لفظت شریر

گفت می دانی که ابراهیم زار

می برد او را کجا این دلفکار

گفت آری سوی مهمانیش برد

جانب سلطان ایوانیش برد

نوگلی را برد سوی گلستان

برد خورشیدی به سوی آسمان

گفت مهمانی کجا سلطان کجا

بزم کو و سفره کو ایوان کجا

برد او را سوی زندان فنا

بهر کشتن برد او را در منا

برد او را تا بریزد خون او

صد دریغ از آن رخ گلگون او

برد او را تا جدا سازد سرش

افکند در خاک و در خون پیکرش

من ندیدم کس از او دلسخت تر

وز تویی بیچاره وارون بخت تر

گفت هاجر با وی ای فرتوت کنگ

ای زبانت لال باد و پای لنگ

این چه ژاژ است ای زبانت چاک باد

ای دهانت پرخس و خاشاک باد

کی پدر کشته است فرزندی به تیغ

کی کند خورشید ماهی زیر میغ

خاصه فرزندی چو اسماعیل من

وان پدر هم آن خلیل بت شکن

خاصه او را نی گناهی نی خطا

بی گنه کشتن کجا باشد روا

گفت می گوید که فرمان خداست

آنچه فرمان خدا بر من رواست

حق سر فرزند از من خواسته

من کنم تسلیم آن بر خواسته

چون خدا خواهد که من او را کشم

می کشم او را و زین کشتن خوشم

گفت هاجر چون بود فرمان او

صد چو اسماعیل من قربان او

من از او فرزند از او شوهر ازو

جسم ازو و جان ازو و سر ازو

کاش می بودی مرا سیصد پسر

همچو اسماعیل با صد زیب و فر

جمله را در راه او من کشتمی

کاکلش در خاک و خون آغشتمی

گرد آیید ای همه همسایگان

یافتم من عید قربان رایگان

بر من ای یاران مبارک گشت عید

اینچنین عیدی به عالم کس ندید

شاد شد اکنون دل ناشاد من

فصل عید است و مبارکباد من

هین برو ای کنده پیر ژاژخای

کاشکی بودی به من حکم از خدای

تا بدیدی خنجر بران من

وان سر فرزند در دامان من

کاکلش بر دست خود پیچیدمی

وان گلوی نازنین ببریدمی

پیکرش آغشته در خون دیدمی

پس دم شمشیر خود بوسیدمی

من همی خواهم پسر را زندگی

زندگی اینست با پایندگی

آب حیوان در لب این خنجر است

این لب خنجر نه جوی کوثر است

اندرین کشتن حیات سرمدی ست

نیست کشتن بلکه عین زندگی ست

این بگفت و خانه را در بست و رفت

اهرمن را هم کمر بشکست و رفت

چون ز هاجر گشت نومید آن پلید

سوی ابراهیم از غفلت دوید