گنجور

 
ملا احمد نراقی

روستایی از دهی آمد به شهر

دید شهری هر طرف با زیب و فر

دید بازار و دکان و چارسوی

هم در آن میدانها پر هایهوی

چشم او افتاد ناگه بر منار

برکشیده سر به آن نیلی حصار

نیم راهش منزل تیر نگاه

زان نگه هم از سر افتادی کلاه

کوته از اوجش کمند واهمه

بامش از ذکر ملک پر همهمه

دید آن را روستا حیران بماند

پای آن ایستاد و صد لاحول خواند

گه نظر کردی به بالا گه به زیر

گاه گفتی انه رب قدیر

یارب این را بهر چه افراشتند

تخم آن را در چه عهدی کاشتند

چیست این آیا برای چیست این

این چنین اعجوبه کار کیست این

سر به جیب فکرت و اندیشه برد

هم به دریای تفکر غوطه خورد

روستا با خود درین فکر و نظر

رندکی را اوفتاد آنجا گذر

روستا را اندر آنجا دید باز

گاه بیند در نشیب و گه فراز

یافتش حیران کار آن منار

با خیال خود ز حیرت در قمار

باطن از ظاهر بلی پیدا بود

حال دل را رنگ رو گویا بود

هرکسی را از برون سوی درون

راهها باشد ز حد و حصر فزون

مرد دانا از یکی گفتار تو

پی برد بر قدر و بر مقدار تو

نزد مرد هوشمند نکته دان

قدر کس از یک سخن گردد عیان

ناتمامی و تمامی را تمام

می برد پی از قعود و از قیام

جنبش چشم و نگاه مردمک

مرعیار مرد را باشد محک

هم ز رفت و آمد و گفت و شنید

مرد دانا عقل و هوش مرد دید

می شود بر این پزشکان بی تلاش

حال جان از نبض و از قاروره فاش

آه بیجا و نگاه نیم چشم

لب مکیدن گه به مهر و گه به خشم

ره نماید سوی صوفی مرد را

باخبر کن مرد عالم گرد را

اشک یاقوتی و رخسار گهی

می دهد از عشق عاشق آگهی

همچنین آگه شد آن رند لبیب

در مناره حیرت مرد غریب

آمد و گفت ای برادر کیستی

این چنین حیران و زار از چیستی

گفت حیران مانده ام ای هوشمند

من در این اعجوبه ی بالا بلند

حیرتی دارم که آیا چیست این

از برای چیست، کار کیست این

گفت باشد نردبان آسمان

سر برآورده ز عهد باستان

هر دعایی می رود بالا از این

روزی خلق آید از این بر زمین

زین سبب این خطه آباد است خوش

نی چو آن ده واژگون و رو ترش

گفت بادا بر تو صد احسنت و زه

کاش بودی نردبانی هم به ده

گفت آسان باشد این ای بازیار

تخم آن بستان و اندر ده بکار

تا به یک سالت دهد بر نردبان

نردبانی برشده بر آسمان

هم رود بالا نماز و روزه تان

هم بیاید روزی هر روزه تان

چون شنید آن روستایی این سخن

چنگ زد در دامن آن بوالحسن

کی تو خضر راستی در این دیار

رهنمایی کن مرا تخم منار

داد او را روستا یک مشت زر

رند دادش یک کف بذرالجزر

هین برو این تخم فرخنده بکار

تا ببار آرد تورا در ده منار

روستایی شد روان تا روستا

اهل روستایش سراسر در ثنا

جمله می گفتند شاید ای کریم

در نثار مقدمت گر جان دهیم

عرصه ای را اندر آن ده پاک کرد

تخم زردک را در آنجا خاک کرد

روز دادش آب و شبها پاس داشت

پاسش از هر دیده ی خناس داشت

سبز گشت و سر زد این در دفین

لیک بارش پهن گشتی در زمین

هرچه او را تربیت می کرد بیش

پهن تر گشتی بروبارش ز پیش

روزها شد بار آن از جا نخاست

یک منار آنجا نشد از خاک راست

سال رفت و تخم آن در خاک ماند

از غم و حسرت دل او چاک ماند

دی رسید و کشته او بر نداد

گاو در دریا شد و عنبر نداد

بهمن آمد برف بارید و تگرگ

میوه ای سر بر نکرد از زیر برگ

هر گیاهی را عیان آمد بهار

شد خزان و کشت او نامد ببار

این چنین پژمرده این حاصل چراست

آفت این حاصل آیا از کجاست

بیل زد دور گزربن را شکافت

آن گزر را در زمین بنهفته یافت

آن گزر را دید بر شکل منار

رو به مرکز می رود وارونه وار

گفت اینک این چغاله نردبان

این چغاله نردبان کرزمان

این چغاله نردبان ای اهل ده

این منار از آن منار شهر به

لیک وارون رسته است و می رود

رو به پشت گاو ماهی تا ابد

ای دریغا تخم وارون کاشتیم

حاصل وارونه زان برداشتیم

ای دریغا تخممان نابود شد

اجتهاد و سعیمان مردود شد

طالع ما سرنگون افتاده چون

لاجرم شد کشته ی ما سرنگون

می رود زین نردبان زین پس یقین

روزی ما تا زمین هفتمین

هم دعا و طاعت ما سرنگون

می رود تا اسفل السافل کنون

همچنانکه طاعت و اعمال ما

وین نماز و روزه چل سال ما

می نیفزاید بجز بعد و شقا

می نبگشاید دری بر روی ما

نی سروری بخشد و نی حالتی

نی رسد دل را شفا و راحتی

نی ضیائی می رساند نی صفا

نی یکی از دردهامان را دوا

ای دریغا عمرمان بر باد رفت

عمرمان نی بر طریق داد رفت

ای دریغا مایه مان سودی نداد

شعله ها کردیم و جز دودی نداد

عمر ناقد ضاع فی قیل و قال

فی نکال او ملال او خیال

یا اخلائی ذرونی حالیا

لیتنی راویت قلباً بالیا

یا احبائی دعونی ساعة

لیت ابغی من همومی راحة

واگذاریدم دمی با درد خویش

با دل خونین غم پرورد خویش

سالها با هم نشستیم ای مهان

گفتنیها گفته شد فاش و نهان

ای بسی محفل بهم آراستیم

پس نشستیم و بسی برخاستیم

شمعها شبها بسی افروختیم

داستان از یکدگر آموختیم

گر بد و گر نیک بس باشد کنون

پا نهید از خلوتم اکنون برون

نی شما را داستان تازه ایست

نی مرا دوران بی اندازه ایست

نی ز صحبتمان مرا کاری گشود

نی شما را صحبت من داد سود

صحبت بیهوده آخر تا بچند

بیش از این بر ریش ما و خود مخند

سال رفت و ماه رفت ایام رفت

روز رفت و صبح رفت و شام رفت

نیمروزی ماند اگر از روزگار

رو رو ای همدم مرا با خود گذار

تا گذارم سر به دشت و کوهسار

تا بگریم گاه گاهی زار زار

تا حساب روزگار خود کنم

یکنظر در کار و بار خود کنم

تابکی گه ناز این گه ناز آن

محفلم خالی کنید ای دوستان

محفلم تار است از روی شما

سینه تنگ از خلق و از خوی شما

هر سری را یکهوای دیگر است

این من بیچاره را خود یکسر است

یکسر و سودای یک عالم کجا

لوحی و صد رنگ ضد هم کجا

چون نشاید جمع این اضداد کرد

خویش را باید ز بند آزاد کرد

بند بگسل جان من آزاد شو

فارغ از هم بستن اضداد شو

ورنه باشی روز و شب در زیر بار

نی تورا کاری گشاید نه از تو کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode