گنجور

 
ملا احمد نراقی

پس در آن شب وه چه شب نوروز او

روز نوروز جهان افروز او

وه چه شب رشک هزاران روز عید

وه چه شب صبح سعادت را کلید

وه چه شب مشکین‌تر از گیسوی یار

وه چه شب خوشبوتر از مشک تتار

شب نه بل خلوتسرای اهل راز

ناز گاه آن نگار دلنواز

شب نه بلکه آن نگار نازنین

کرده افشان زلف مشکین بر جبین

دید ابراهیم آن شب در منام

کآمد او را از قباب عز پیام

هین بکش در راه من فرزند خویش

بگسل از جز یاد ما پیوند خویش

سر ببر از تیغ اسماعیل را

ره مده در خواب خود تأویل را

خواب نبود وحی ربانی بود

خواب تو کی خواب شیطانی بود

کی بود شیطان نافرجام را

ره به سوی انبیا و اولیا

با ملایک روحشان همدم بود

اهرمن را از ملایک رم بود

روحشان در آسمان باشد به خواب

یرجم‌الشیطان منه بالشهاب

با ملک در آسمانها جانشان

اهرمن را کی بود آنجا نشان

جانشان خود آسمان دیگر است

یاد حق آنجا شهاب انور است

راند از آن آسمان پر سخن

لشکر شیطان و حزب اهرمن

عید قربانست فردا ای خلیل

خون آن را در ره ما کن سبیل

آن دل تو خلوت مخصوص ماست

دیگری را اندر آنجا ره کجاست

هرکه آنجا بی محابا پا نهد

سر به زیر خنجر بران دهد

غیر یک دلبر نمی‌گنجد به دل

یا دل ما یا ز غیر ما گُسِل

روی من بی پرده هر سو جلوه‌گر

دیده بگشادی به رخسار دگر

هین برو کفاره آن دیدار را

غرق خون او کن این رخسار را

کشته خواهد غیرت ما غیر را

در گشا فردا صباح‌الخیر را

هین برو آن سر جدا کن از بدن

در سر کویم به خاک و خون فکن

ای خلیل من به حق جان تو

خواهم آن سر از تو در دامان تو

هین ببر آن سر به دامان ای خلیل

هم در آغوش افکن آن جسم قتیل

آن سر و تن را فکن در راه ما

گو که می‌خواهد چنین آن شاه ما

در ره ما بایدش قربان کنی

پیکرش در خاک و خون غلطان کنی

زین بشارت جست از جا آن خلیل

آن خلیل باوفای بی عدیل

در قبول امر آن سلطان داد

هر دو دست خویش بر چشمان نهاد

گفت بخ بخ ای بخت بلند

چتر دولت سایه بر فرقم فکند

جان فدای لطف بی اندازه‌اش

من غلام این پیام تازه‌اش

من کجا و این عنایت از کجا

جز برای خود نمی‌خواهد مرا

چون تو را از بهر خود خواهد خدا

سازدت از هرچه غیر از خود جدا

صد سبب سازد که تنها سازدت

از زن و فرزند دور اندازدت

سازدت بیگانه از هر آشنا

دوستانت را بیاموزد جفا

روی مردم را بگرداند ز تو

خلق عالم را بکیباند ز تو

از عنایت زشت سازد خوی تو

تا گریزد هر کسی از کوی تو

زرد سازد چهرهٔ گلنار تو

تب فرستد بر تن بیمار تو

تا تو را سازد ز جسم و تن ملول

تا تو را از بهر خود سازد قبول

تخم پاشی یا بخشکاند برش

یا به سیلابش دهد یا صرصرش

یا بر آن برقی بریزد یا شرار

کای برو جز تخم مهر من مکار

با تو فرزند تو در جنگ آورد

تا ز فرزندت دلت تنگ آورد

خشم آرد با تو یار مهربان

تا جدایی افکندْتان در میان

کز همه بُرّی و پیوندی به او

بگسلی از جمله دل بندی به او

هان غیور است آن نگار پرده‌دار

جز سر تسلیم پیش او میار

گر کُشد یا بخشدت تسلیم کن

در ره او ترک خوف و بیم کن

ورنه تسلیم آوری لطفِ اله

سازدت تسلیم خواهی یا مخواه

چون تورا خواهد که آنِ آن شوی

عندلیب گلستانِ آن شوی

سوی خود می‌خواندت با صد شتاب

ور نرفتی می‌کشد با صد طناب

سوی خود در خاک و خونت می‌کشد

جان فدایش بین که چونت می‌کشد

می‌کشد گاهی به خشم و گه به ناز

رشته گه کوته کند گاهی دراز

چونکه می‌خواند، روان شو سوی او

سینه و سر کن قدم در کوی او

گه به زانو گه نشسته گه به سر

راه کوی دلکش او می‌سپر

سر برهنه پا برهنه لوک و لنگ

پا گهی بر خار میزن گه به سنگ

گه نشسته گه پیاده گه سوار

خفته گاهی بر یمین گاهی یسار

سینه میکن بر زمین و شو روان

مارسان می‌پیچ بر خود سوی آن

تا تو را خواند برو با عز و ناز

ورنه خواهد بردنت با ترک تاز

چونکه خود رفتی برش نازت کشد

پیش باز آید به خود بازت کشد

ور ببردت سوی خود نازت کند

گه ببندد ور گهی بازت کند

گه نوازد گه بسوزد از کرم

گه شکر ریزد به کامت گاه سم

لیک سمش داروی جان پرور است

آتش او زآب حیوان خوشتر است

سم او تریاق فاروقت کند

آتشش برتر ز عیوقت کند

آتشش چون آتش زرگر بود

سیم و زر را خالص و بی غش کند

سازد از این تاجهای زرنگار

زینت فرق شهان تاج دار

یا کند زان گوشوار خوش گهر

زینت گوش بتان کاشغر

گوشوار گوش خوبان تتار

همسر زلف و بناگوش و عذار

وای وای آنکو به پای خود نرفت

نی کشیدندش به خود با بند زفت

در طبیعت خوی اهریمن گرفت

در چه طبع عفن مسکن گرفت

وای او اخلد الی‌الارض مهان

تا ابد خوار و ذلیل و مستهان

درد اینست ای رفیق نیکخو

گر رسیدی ورنه آخر سوی او

عاقبت خیر است و عیشِ تا ابد

خود روی خواهی و خواهی او کشد

این سخن پیداست او را واگذار

رو به سوی ذبح اسماعیل آر

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی