گنجور

 
ملا احمد نراقی

گفت دارم طالعی ای ارسلان

نه ز خود بل از خداوند جهان

گه زنم گر دست بر خاک اینچنین

دست من گوهر برآرد از زمین

دست برد و مشت خاکی بر گرفت

از پی تمثیل نز بهر شگفت

کف گشود انگشتر شه شد عیان

همچو خورشید از میان آسمان

شه ز جا جست و گرفت انگشتری

گفت خرمای تورا من مشتری

پس بهر دینار دادش منفعت

پنج دینار دگر از مرحمت

گفت تاجرزاده با آن آشنا

طالع من همچنین است از وفا

از وقوف و کاردانی خود مپرس

زر به سوی خانه آرم ترس ترس