گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا احمد نراقی

عقل و نفسند این دو مرغ ای دوستان

کاشیان دارند در این بوستان

کاشیانشان این تن خاکی بود

سیرشان در جو افلاکی بود

متحد با یکدگر آغازشان

متفق اندر ازل پروازشان

آمدند از بوستان در توشکان

سر زدند از بیضه ی روحانیان

پر زدند از گلستان جاودان

آشیان بستند در این توشکان

با هم اینجا یار و دمساز آمدند

هردم از سویی به پرواز آمدند

ای بسا صیاد در این دشت و بام

دانها پاشیده و افکنده دام

صوت مرغان چمن آموخته

آتشی از بهرشان افروخته

از صفیر خود ره مرغان زنند

ای عجب خسبند و راه جان زنند

هان و هان ای مرغ نوآموز من

بلبل خوش نغمه ی فیروز من

این نوای عندلیب باغ نیست

غیر بانگ جان خروش زاغ نیست

نفس مسکین از فریب حرص و آز

سوی دانه می کند گردن دراز

بر هوای آن صفیر دلفریب

می رود بی صبر و آرام و شکیب

عقل می گوید که ای روح روان

ای تورا در لامکانها آشیان

از فریب این چمن ایمن مشو

زین صفیر مصطنع از ره مرو

نفس می گوید که ظن بد مبر

ان بعض الظن اثم کن زبر

عقل می گوید یقین است این نه ظن

حبک للشیئی یعمی دم مزن

نفس می گوید یقین گیرم ولی

کی فریبد چون منی را ای ولی

عقل گوید ناگهان بفریفتند

شهسواران اندرین ره شیفتند

نفس گوید گر فریبد سهل دان

ناامیدی کار هر نااهل دان

عمر هست و زندگانی بس دراز

توبه مقبول و در توبه است باز

توبه خواهم گرد با سوز و گداز

هم تلافیها به صد عجز و نیاز

بس نماز و روزه خواهم کرد من

از درش دریوزه خواهم کرد من

ور نکردم توبه رفتم زین سرای

هم نیم نومید از لطف خدای

ناامیدی کفر باشد ای عمو

رو بخوان لاتیأسوا لاتقنطوا

هین ببین این نفس کافر کیش را

چون فریبد عقل را و خویش را

گر تو می دانی خدا را ذوالکرم

این کرم در کار دنیا هست هم

پس چرا آن را به آن نگذاشتی

مقتدر خود را در آن پنداشتی

دانه امسال ای رئیس ده مریز

کاو رحیمست و دهد بی دانه نیز

یک سفر سرمایه مطلب ای ودود

کان کریم است و دهد بی مایه سود

آیه ی رحمت همین ای بوالهوس

آمده است از بهر کار دین و بس

در نماز و روزه و حج و جهاد

آیه ی لاتقنطوا داری بیاد

کار دنیا چونکه پیش آمد تورا

لیس للانسان الا ما سعی

آنکه در عقبی کریم است و رحیم

بهر دنیاکی بخیل است و لئیم

آنکه را در کار دین صد چاره است

بهر دنیایت چرا بیگانه است

ای تو دست آموز ابلیس پلید

پرده ی خود تابکی خواهی درید

دست تو در دست شیطان تا بچند

با خدا و خلق تا کی آسمند

دست خود از دست این ابتر بکش

رخت خود تا چشمه ی کوثر بکش

ای خدا فریاد از این نفس پلید

تا کجا آخر مرا خواهد کشید

می کشد نفسم که یا رب کشته باد

در میان خاک و خون آغشته باد

هر زمان امروز و فردا می کند

خاکم اندر چشم بینا می کند

گوش من بگرفته می گرداندم

هر کجا خواهد چو خر می راندم

هرچه می گویم که این چاهست چاه

عاقبت گوید برآری سر ز راه

هرچه می گویم بیابان است این

گویدم میرو که آسان است این

سوختم تا چند خواهم سوختن

شعله در جان تا بکی افروختن

سوختم آخر من ای فریادرس

رحمتی فرما مرا فریاد رس

کاشکی بودی سترون مام من

در جهان هرگز نبودی نام من

من نبردستم حسد بر هیچکس

جز به آنکس کو نزاد از مام و بس

رحمت حق بر تو باد ای نیکنام

این پسر را می نزادی کاش مام

کاش چون زادی نپروردی مرا

یا به غرقابی رها کردی مرا

یا مرا کردی رها در کوهسار

تا ز من گرگی برآوردی دمار

یا رسول الله یا مولی النعم

یا غیاث الخلق یا کهف الامم

یا محمد یا شفیع المذنبین

یا امین الله رب العالمین

سوره ی نور آیه ی رحمت تویی

خلق عالم را ولی نعمت تویی

ما همه بنده تو مولای همه

جمله چون قطره تو دریای همه

ای زمین و آسمان خاک درت

حضرت روح القدس یک چاکرت

نیست چون برجان خود رحمت مرا

رحم کن تو ای ولی نعمت مرا

خوانده در مصحف تورا احمد بنام

احمدم من هم غلامت را غلام

چونکه همنام توام خوارم مکن

حق همنامی که انکارم مکن

فخر دارم من به این ای شهریار

تو مرا مگذار خوار و شرمسار

ای امام عصر و سلطان زمان

ای جهان جان و ای جان جهان

ای ز تو روشن چراغ مهر و ماه

ای جهانت کشور و خلقت سپاه

ای وجودت لنگر چرخ و زمین

ای تورا ملک ابد زیر نگین

ای نبی را آخرین قایم مقام

ای ولی مؤتمن رکن انام

ای شه دوران و حق مشتهر

صاحب دوران امام منتظر

گرچه عالم سربه سر پر نور توست

چشم بدبین دور تا یا کور توست

حرمت جدت که در من یک نظر

مانده ام تنها به بند نفس در

همتی کن با من ای مولی رفیق

تا مگر یابم نجات از این مضیق

ای صفایی ای به صد غم مبتلا

ای غریق بحر عصیان و خطا

سخت می بینم تورا بس ناامید

خون دل از دیده ات خواهد چکید

گرچه نومیدی و یأس از خود بجاست

لیکن نومیدی ز لطف حق خطاست

ای بسا از تو بتر بخشیده است

گرچه دهر از تو بتر کم دیده است

تا توانی عجز و زاری پیش گیر

در حیوة خویش سوگ خویش گیر

دست در دامان پیغمبر فکن

کار خود با ساقی کوثر فکن

بلکه او ناخوانده غمخوار همه است

در دو عالم لطف او یار همه است

آری او باشد نگهدار همه

ما همه جسمیم و او جان همه

گرچه باشد جسم از جان بیخبر

جان بهر جزوی از آن دارد نظر

متصل باشد بهر عضوی از آن

ما همه جسمیم و آن مولاست جان

زابتدا تا انتها همراه ماست

از قدم تا فرق ما آگاه ماست

جسم او پیدا و پنهان کار او

سر به سر عالم پر از آثار او

نور او بر خوب و بر بد تافته

هرکسی زان قسمت خود یافته