گنجور

 
ملا احمد نراقی

گفت با مرغ حریص آن هوشمند

من ندارم حیرتی زین میخ و بند

بند دام است این و مسمار تله

پر نشد زین دانه کس را حوصله

در جوابش گفت ای اشکم پرست

خود گرفتم دام اینجا مضمر است

صد هزاران دام و میخ گسترده شد

تا یکی صید از یکی آورده شد

صد هزاران تیرها جست از کمان

تا یکی آمد از آنها بر نشان

نی بهر دامی شود مرغی اسیر

نی شود هر مرغ هرجا دستگیر

ای بسا انبارها بر دامها

پهن شد در دامها و بامها

دانها از بامها برچیده شد

دامها در خاکها پوسیده شد

نی به دامی مرغکی شد پای بست

دانها برچیده خود از دام جست

از کجا این دام گیرد پای من

باد خرم این سر زیبای من

ور گرفتم پای من در دام رفت

از تنم کی شوکت و کرکام رفت

شاید از هم بگسلم این دام را

پاره سازم تار و پود خام را

ور گرفتم تخت آمد بند من

گشت محکم عقده ی آوند من

من شدم در دام صیادی اسیر

نعم مولی ربنا نعم النصیر

شاید او چون بیند این بیداد را

مهربان سازد به من صیاد را

تا ز پای من گشاید دست خود

هم بپراند مرا از دست خود

گویدم هی هی برو آزاد زی

در گلستانها خوش و دلشاد زی

ور گرفتم او ز من غافل نشد

کام من از غفلتش حاصل نشد

آخرا روزی بمیرد ناگهان

من شوم فارغ ز قید حبس آن

این بگفت و ترک آن دمساز کرد

رو بسوی دانه ها پرواز کرد

خویش را افکند بر آن دانه ها

هیچ نامد یادش از افسانه ها

دانه برچیدن روان بودی همان

در گلویش دام افتاد آن زمان

دانه در منقار او ناکرده جای

رشته های دام افتادش بپای

تا نظر می کرد در پا و گلو

از کمین آمد برون صیاد او

حلق او بگرفت و از دامش کشید

پایهایش کند و پرهایش برید

پای آن بربست و دست خود گشاد

خنجر فولاد بر حلقش نهاد

مرغ مسکین آه و افغان ساز کرد

ای دریغ و ای دریغ آغاز کرد

گفت رحمی بر من ای صیاد کن

از کرم این خسته را آزاد کن

نی جوابش داد و نی آزاد کرد

نز نگاهی خاطر او شاد کرد

کارد بر حلقش همی مالید او

با زبان حال اندر گفتگو

کآه آه از این دل پر حسرتم

ای دریغ از آنکه آرد رحمتم

آه آه ای نفس خونم ریختی

رشته ی امید من بگسیختی

خاک عالم بر سرم از دست تو

آه از بیداد و خوی پست تو

درد دل را با که گویم ای دریغ

چاره ی خود از که جویم ای دریغ

نیک کردم با تو دانستم خطاست

هر که باید نیک کرد اینش سزاست

آری هرکس نیک یا بد می کند

می کند بد لیک با خود می کند

پروریدم این سگ نفس پلید

چون توانا شد مرا از هم درید

بود زینسان با خود اندر گفتگو

پایهایش بسته تیغش بر گلو

خواست جانش چون ز تن پرواز کرد

گوشه چشمی به حسرت باز کرد

مرغ هم پرواز خود دید آن زمان

کرده از آنجا هوای آشیان

گفت رفتی رو مرا هم یاد کن

شادزی و یاد ازین ناشاد کن

این بگفت و جان شیرین داد و رفت

همدمش بر سر دمی استاد رفت

آری از حرص و طمع غافل مباش

کافتی اندر دام و باشی دلخراش

رفت و اندر آشیان تنها خزید

سر به صد افسوس زیر پر کشید

روز وصل یار دیرین یاد کرد

مویها در سوگ او بنیاد کرد

کای دریغا مرغ هم آواز من

ای دریغا مونس دمساز من

ای دریغا مرغ زرین بال من

ای همای من همایون فال من

ای دریغا طوطی گویای من

ای دریغا مونس شبهای من

ای دریغا یار شیرین کار من

ای دریغا گلشن گلزار من

طایر هم آشیانم را چه شد

آن رفیق مهربانم را چه شد

یاد ایامی که با هم داشتیم

دانه مهر و وفا می کاشتیم

با هم از بیضه برآوردیم سر

هم برافشاندیم با هم بال و پر

کاش ز اول بیضه مان بشکسته بود

بال و پرمان کاشکی نارسته بود

ای دریغا قدر آن نشناختیم

نقد وصلش را چه ارزان یافتیم

چند گویم ای دریغ و ای دریغ

سود بخشد کی دریغ و کی دریغ

من همی گویم دریغ و روزگار

می خورد بر من دریغ و زینهار

رفت یکسر روزگارم در دریغ

شد بهار و شد خزانم در دریغ