گنجور

 
ملا احمد نراقی

مرغکی با جفت در پرواز بود

بر زمین و آسمانش ناز بود

در هوا می کرد در هر سو نگاه

خنده ها می زد به سیر مهر و ماه

ناگهان در رهگذاری در نظر

آمدش لختی گیاه سبز و تر

دانه ی گندم در آنجا ریخته

عقد پروین بر فلک بگسیخته

پشت سنگی مرد کی اندر کمین

دیده ی او بر یسار و بر یمین

گفت با او ای انیس دیرگاه

بنگر این دانه به روی این گیاه

گفت می بینم تو هم بنگر نهان

زیر آنجا دام بهر صید جان

گفت اینک دانه پیدا دام کو

اندرین جوع البقر آرام کو

چینه دان خالی و چینه سر به دشت

کی بپنداری از آن بتوان گذشت

گفت جفتش دام اگر باشد گمان

پیش تو باشد به چشم من عیان

گرچه چشم حس تو بیناستی

دیده ی داناییت اعماستی

دیدهای عقل دارد صد علل

حرصش آمد موج بر شهرت سبل

چشم عقل از حرص شهوت کور شد

سینه ظلمت خانه دل بی نور شد

گفت مرغ ای جفت هم پرواز من

ای انیس و مونس و دمساز من

از کجا دیدی عیان این دام را

از کجا گفتی یقین اوهام را

یا بگو حجت بر این سر آشکار

یا مرا و دانه را با هم گذار

گفت حجت روشن و پیدا بود

صد زبان بر صدق من گویا بود

دیده ای خواهد ولیکن تیزبین

گوش اما فارغ از رنج طنین

تا ببیند زیر دانه دام را

از قفای روز بیند شام را

بشنود تا از زبان سبزه فاش

هان و مان از مکرو کید ایمن مباش

اندرین بیدای ژول ریگزار

نه در آنجا جاده ای نه رهگذار

نی در آنجا آب و سبزه نی گیاه

نی نشان آدمی آنجا نه راه

یک دومشت سبزه آنجا ریخته

دانه ی گندم بر آن آمیخته

عقل می داند که این بی چیز نیست

هیچ جای بازی و آویز نیست

کار صیادی شگرف است ای عزیز

هین بیا تا رو نهیم اندر گریز

گفت شاید کاروانی در طلب

کرده باشد راه مقصد گم به شب

راهشان افتاده باشد از قضا

مانده زایشان سبزه و گندم بجا

داد پاسخ کو نشان پایشان

آتش افسرده شان و جایشان

بعره کو گر رفته از اینجا بعیر

کو نشان پا اگر بودی مسیر

گفت می شاید که باد مهرگان

کرده باشد محو آثار و نشان

ای بسا ربع دومن را باد برد

نامشان را روزگار از یاد برد

ای بسا بالا و زیر آن حصار

یاد دارد پیره زال روزگار

رفته بر باد ای بسی گلزارها

رسته اندر جای گلها خارها

اندرین صحرا وزیده بادها

کنده از این سروها شمشادها

سیلها بگذشته از این بوم و بر

شهرها کرده بسی زیر و زبر

اندرین دریا شده توفانها

غرق گشته خانه ها و مانها

برفها افتاده در این کشت زار

سوخته خرمن هزار اندر هزار

دست دوران ای بسا تیغ آخته

ای بسا سرها ز تن انداخته

گفت اگر اینجا وزیدی تند باد

این گیاه سبزه هم رفتی به باد

گفت شاید باد تا اینجا بخست

این گیاه از دست برد آن برست

گفت سلمنا بگو این مرد کیست

پشت سنگی در کمین از بهر چیست

گفت شاید خسته ای باشد فکار

لحظه ای بنشسته اینجا در کنار

گفت برگیرد چرا هردم کلاه

بنگرد دزدیده اندر این گیاه

گفت می شاید کله گیرد مگر

بر ندارد باد دستارش ز سر

بنگرد هرسو که تا یابد رفیق

تا بپیمایند با هم این طریق

گفت سلمنا بگو این بند و میخ

چیست بر این سبزه ای مفتون بیخ

گفت من هم حیرتی دارم از این

تا ز بهر چیست میخ آهنین

آن یکی آمد به باغ خود سحر

دید مردی با جوال پرگزر

گرز بالا برد گفت ایزن بمزد

می کنی اینجا چه ای کرای دزد

پیکرت این لحظه غرق خون کنم

از سرت دزدی کنون بیرون کنم

گفت الله الله ای آزاده مرد

من نه دزدم گرد آزارم مگرد

گفت دزد ای بیحیا گر نیستی

در درون باغ من از چیستی

گفت زینجا می گذشتم بیخبر

باد در باغم فکند از رهگذر

گفت باد از کوچه ات اینجا فکند

کی گزرها را بگو از ریشه کند

گفت یک یک را گرفتم من بدست

تا نیارد باد پشتم را شکست

می گرفتم تا شوم ایمن زباد

باد صرصرشان فکند از بیخ ولاد

گفت اینها هم قبول ای ریشمال

گو گزرها را که کردت در جوال

گفت منهم چون تو ای یار گزین

مانده ام حیران و سرگردان این

گفت من حیران نیم ای راهزن

هین بگیر این گزر را از دست من

پای آن بربست و دست خود گشاد

خنجر فولاد بر حلقش نهاد