گنجور

 
ملا احمد نراقی

ای خدا ای از تو دلها را نشاط

ای به یادت جسم و جان را ارتباط

ای فلک سرگشته ی سودای تو

هستی عالم به یک ایمای تو

پرتو خورشید نورافشان ز توست

آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست

ای همه هستی ز نور هست تو

چشم امید همه در دست تو

از تو خواهم از عنایت یکنظر

تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر

هرکجا دردی خریداری کنم

آتشی هرجا پرستاری کنم

ای انیس جان غم فرسوده ام

ای به یادت آه درد آلوده ام

یک نظر از تو ز من جان باختن

از تو سوزانیدن از من ساختن

ای خدا شوری که جان بازی کنم

همتی ده تا سراندازی کنم

ای بهشت و کوثر و طوبای من

ای تو هم دنیا و هم عقبای من

راحت من روح من ریحان من

روضه ی من باغ من رضوان من

شاه من سلطان من مولای من

بهجت این جان غم فرسای من

مذهب من ملت من دین من

شادی این خاطر غمگین من

یامنی قلبی نعیمی جنتی

یا هوی نفسی حیوتی بهجتی

یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب

یا مزیل الهم کشاف الکروب

یا طبیبی منک دائی والدواء

یا حبیبی منک سقمی والشفاء

ای رفیق خلوت تنهاییم

ای انیس ای دل سوداییم

ان ترید قتلی فی قتلی رضاک

ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک

نقد ذاتم کم عیار و پر غش است

در خور صد کوه پر از آتش است

چون جز آتش مصرف دیگر نداشت

هرکجا بردم کس آن را بر نداشت

اندرین بازار گرداندم بسی

نزد هرکس بردم و هرناکسی

در بهایش یک پشیزی کس نداد

پیش تو آوردم اینک ای جواد

رد مکن آن را که در بازار توست

خار اما خاری از گلزار توست

گر نمی خواهی تو هم ای دادگر

من که او را پس نمی خواهم دگر

درد و اول من آن را یافتم

بر سر بازار تو انداختم

هرکه خواهد سازدش گو پایمال

خواهد او را سگ خورد خواهد شغال

هرچه آید بر سر او آن توست

این متاع توست این دکان توست

این گمانم نیست لیکن این کریم

ای عطایت عام وی عفوت عظیم

گه متاع فاسدی بس ناروا

در کف مسکین فقیری بینوا

در همه بازارها گردانده ای

از در هر ناکس و کس رانده ای

در دکانی یک خریداریش نه

هیچ شهری روی بازاریش نه

پیش تو آورده با امیدها

کای ز خصلت نعمتت جاویدها

از من این کالای بی رونق بخر

منگر آن را در امید من نگر

رد کنی آن را به او واپس دهی

دست او بر دست هرناکس دهی

خاصه چون من عاجز و درمانده ای

بیکسی خواری ز هر در رانده ای

مبتلایی دردمندی خسته ای

مستمندی دست و پا بشکسته ای

خاصه با صد کوه امید و رجا

آستانت را گرفت ملتجا

سالها خو کرده ی یغمای توست

پای تا سر غرق در آلای توست

خاصه توحید تو پیش انداخته

نزد تو آن را وسیله ساخته

روزگاران دم ز توحیدت زده

بلکه با توحیدت از مام آمده

دل ز توحید تو آمد پرفروغ

غرق توحید تو از پا تا کزوغ

هم تورا بحر کرم بشناخته

اندر آن دریا سفینه ساخته

خاصه دارد خاصگانی را پناه

که پناه هر سفیدند و سیاه

چارده خورشید گردون شرف

چارده بدر منیر بی کلف

اولین شان آن مهین وخشور بود

کز جبین او فروزان نور بود

والضحی یک لمعه ای از نور او

نکهتی واللیل از گیسوی او

آیتی از خوی او خلق عظیم

نعت او بالمؤمنین و هو رحیم

آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست

افتخار عز و نسل آدم اوست

خوشه چین خرمن علمش ملک

خاشه روب محفل حکمش فلک

آخرین شان مرکز دنیا و دین

هم امان خلق و خالق را امین

ساقی این دوره ی آخر زمان

باقی از بهر بقای کن فکان

سر مستور و در مخزون تو

گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو

آسمان اندر حریمش پرده ای

آفتاب از خوان او یک گرده ای

حاکم و سلطان دارالملک دین

مصطفی را جانشین آخرین

اوست شمع ماه و خور پروانه اش

عرش و کرسی آستان خانه اش

پرتو خورشید عکس روی اوست

آب حیوان رشحه ای از جوی اوست

عالم جانست و جان عالم است

خاتم است و جانشین خاتم است

مایه ام عجز و امیدم بس دراز

تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز

تحفه ام توحید و خاصانم پناه

از چه می ترسم دگر ای پادشاه

آه و واویلاه ترسانم ز خود

همچو شاخ بید لرزانم ز خود

ای فغان از این عدوی خانگی

کاش بودی بامنش بیگانگی

دفع کن اهل عدوی خانه را

حمله آور آنگهی بیگانه را

نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان

چون کنی تسخیر نفس دیگران

تا تویی در دست روباهان اسیر

کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر

خانه ی خود را بگیر از دشمنان

وانگهی رو کن به راه از اصفهان

تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر

کی شود فرمان پذیرت شاه و میر

رو تو اول نفس خود زنجیر کن

هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن

ای خنک آن کو که افکند این حریف

جان خود را وارهانید از کثیف

نفس او شد زیر فرمان پیش او

شد مسلمان نفس کافر کیش او

عقل اینست ای رفیق معنوی

هین بگو این با جناب مولوی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode