گنجور

 
ملا احمد نراقی

گریه هایم نی ز شوق جنت است

نی ز شوق حوری مه صورت است

جنت آن خواهد که جز جنت نیافت

نور جنت آفرین بر وی نتافت

باغ و جنت در بر او خرم است

کو به بزم خاص تو نامحرم است

حور و جنت دلکش و زیبا بود

پیش چشمی کز تو نابینا بود

هر که از جامت کشد ماء معین

سلسبیل اندر مذاقش پارگین

حور پیش دیده ای دارد جمال

که ندیده است آن جمال بیمثال

می خورد دهقان چنان شیرین گذر

که نخورده مرد بازرگان شکر

روستا بوسد لب یک پیرزن

چون ملک شه لعل خاتون ختن

خوانده ام اندر کتاب اختصاص

این خبر مخصوص از خاصان خاص

کاید اندر محشر از رب جلیل

از ملایک نازنین چندین قبیل

روی ها رخشنده چون تابنده هور

حله ها پا تا بسر از عین نور

تا به تربت گاه آن مرد خدا

پس دهد از جانب حقش ندا

هین ز جا برخیز ای در خواب ناز

خلد را ده از قدومت اهتزاز

خیز از جا گشته اندر نور غرق

روشن از نور جمالش غرب و شرق

پس بسر تاج گرامش برنهند

خلعت رحمت ورا در برکنند

آورندش پس جنیبتها ز نور

در رکابش جمله از نزدیک و دور

تا در آید در نگارستان جان

در گلستان حیات جاودان

در فضای بهجت و نور و صفا

در سرای رحمت خاص خدا

در نعیم ملک و رضوان کبیر

در جهان عشرت و عیش عبیر

بیند آنجا آنچه ناید در بیان

نی قلم داند نوشتن نی بیان

بیند آنجا گلستان در گلستان

گلستانها سر زده تا لامکان

چشمه ها آنجا روان ز آب حیات

چشمه ها شیرینتر از قند و نبات

سلسبیل و کوثر آنجا موج زن

چشمه های دیگر از خمر و لبن

چشمه هایی منبعش دریای جود

جود شاهنشاه اقلیم وجود

ساقیان اندر کنار چشمه ها

چشمهاشان پر ز ناز و عشوه ها

ساقیانی ره زده بر مهر و ماه

هر دو عالم شان اسیر یک نگاه

جمله را بر کف قدحهای بلور

عکس ساقی در قدح افکنده نور

بیند اندر چشمه ها از هر کنار

رسته گردد بید و شمشاد و چنار

نی ز جنس چوب و آب و باد و خاک

بلکه از یاقوت و لعل و در پاک

مرغها بر شاخها اندر نوا

در نوای جانفزای دلربا

هر طرف بیند چمن اندر چمن

غنچه و گل یاسمین و نسترن

غنچه ها بی خار و سنبل بی خزان

لاله ها بی داغ و گل بی پاسبان

صف کشیده حوریان از هر طرف

زلفها بر دوش و ساغرها بکف

چون درآید اندر آن عشرت سرا

دل ز غم فارغ شود جان از عنا

آورندش پس جنیبتهای خاص

وز کرامتها دهندش اختصاص

حور و غلمان و ملایک بیکران

در رکابش طوقو گویان روان

بگذرد تا از هزاران مملکت

مملکتها خارج از نعت و صفت

پیش هر ملکی بود ملک نخست

همچو گلشن در بر گلخن درست

چون بهر منزل رسد گوید که این

جنت من باشد و خلدبرین

باز گویندش که بگذر ای فلان

ای بود از محفلت یک داستان

مختصر سازم که شرح آنچه دید

کی توان در رشته گفتن کشید

بگذرد زین مملکتها ناگهان

افتد اندر بحر نور بیکران

نور در نور و ضیاء اندر ضیاء

ناپدیدش ابتدا و انتها

دیده بگشاید ببیند هر طرف

قصر در قصر و غرف اندر غرف

قصرها و غرفها تا لامکان

هم گرفته شرق و غرب آن جهان

قصرها بالای هم از هر طرف

غرفها مبنیه بر فوق غرف

حوریان در غرفها بر تخت ناز

عشوه هاشان دلفریب اهل راز

باشد آن نور تلالؤ در قصور

وز مه رخسار مهر آثار حور

نورشان از جبهه و رومی عنق

بر فضای جنت افکنده تتق

ناگهان از صقع بالا بر نشیب

پرتوی نور افکند با فر و زیب

آنچنان کز نور آن ضوء سنی

نور دیگر را نماند روشنی

از تلالؤ خیره گردد چشم او

آیدش از فر و حشمت سر فرو

وهم دوراندیش آرد در گمان

کاین بود نور خداوند جهان

خواهد افتد بر زمین بهر سجود

آن ملک گوید که هین برخیز زود

این چه وهم است و چه تصویر و خطا

این نه نور ذات پاک کبریا

حوری خاص تو در کاخ رفیع

سر برون آورد با چهر بدیع

بود این نور بدیع از روی او

هشت جنت عطرگین از بوی او

پس بویژه آید آن زیبا صنم

تا بر آن بنده ی بس محترم

پس بگیرد دست او را تا بناز

آورد تا بر سریر عز و ناز

نعمت جاوید بی رنج و رخام

ملک جاویدان و عز مستدام

صحت خالی ز تشویش و سقم

عشرت فارغ ز اندوه و الم

عز و ناز دایم و ملک ابد

نعمتی افزون ز احصا و عدد

نعمتی افزون که گویم کنت کیت

اینقدر بس اذرأیت ثم رأیت

آنچه را آن پادشاه بی نظیر

هم نعیمش گوید و ملک کبیر

من چه گویم با زبان گنگ و لال

یا چه بنویسم از این بشکسته بال

آنچه در خاطر نیاید مثل آن

کی توانم من کنم آن را بیان

ور بگویم آنچه آید در مقال

نی کسی را هوش می ماند نه حال

چرخ در وجد آید و خندان شود

گرچه رقاص است صدچندان شود

خاک را از شوق هوش از سر شود

گرچه بیهوش است بیهش تر شود