گنجور

 
ملا احمد نراقی

آن زلیخا بود در این گفتگو

کامد از دروازه بانگ طرقوا

ره دهید ای قوم تا جان بگذرد

شاه مصر و ماه کنعان بگذرد

ره دهید ای خارها گل زارها

ره دهید این نخل شکربارها

گل به صحرا می رود از بهر گشت

رشک هر گلشن شود هر در و دشت

آن شکار افکن شه چابک سوار

سوی صحرا می رود بهر شکار

نافه ها ریزید اندر دشت و کوه

ای گروه آهوان با صد شکوه

نافه اندازید عطرافشان کنید

دشت و صحرا را عبیرستان کنید

گرد آیید ای همه نخجیرها

سینه بگشایید سوی تیرها

آری آری تیر آن شه دلکش است

تیر او در سینه و در دل خوش است

سینه بگشایید تا آن تیر پاک

از کمان چون جست ننشیند به خاک

حیف باشد تیر آن شه بر زمین

گو بیا بر جان غمناکم نشین

ور نشیند تیر دلدوزش به گل

گیرم و بوسم زنم بر جان و دل

پس کشم از جان و بوسم ناوکش

بر دو کف گیرم برم تا حضرتش

یعنی ای شه نوبت دیگر بزن

پیکرم را در ره رخشت فکن

پاک آن پیکر که گردد خاک راه

در سم رخش جهان پیمای شاه

خاک آن گرد و غبار و آن غبار

دامن شه را نشیند برکنار

بر کنار دامن شه جا کند

فخر بر جان جهان آرا کند

چون زلیخا شور چاوشان شنید

هوشش از سر رنگش از عارض پرید

گفت ای همدم خدا را همتی

همتی اکنون که آمد فرصتی

بر ره یوسف مرا میدار باز

با دل پر درد و جان پرگداز

باز میدار و نظر در راه کن

چون رسد آن شه مرا آگاه کن

پس زلیخا بر سر ره ایستاد

منتظر تا کی رسد آن شه قباد

ناگهان آمد برون فوجی سوار

جملگی با جامهای زرنگار

با زلیخا گفت کاینک شه رسید

آن مه رخشنده از مشرق دمید

گفت نی نی یوسفم در این میان

نیست بالله زان نمی بینم نشان

چشم ظاهر گرچه نابینا بود

دل به حال دلبرم دانا بود

می نیاید بر مشامم جان من

زین سواران بوی نسرین و سمن

فوج دیگر شد نمایان گفت هی

ای زلیخا یوسف آمد گفت نی

همچنین هر فوج از ایشان می رسید

در میانشان می شد این گفت و شنید

ناگهان فوجی نمایان شد ز دور

نورشان پوشیده نور ماه و هور

زد زلیخا نعره و مدهوش شد

گفت اینک یوسف و از هوش شد

در کنار راه بیهوش اوفتاد

راه سیل از دیده بر هامون گشاد

یوسف آمد بر فراز رخش ناز

چون رسید آنجا عنان را داشت باز

در کنار راه دید افتاده ای

نیم جانی تن به مردن داده ای

بیزبان و چشم اما بحر و بر

ز اشک آهش پر ز توفان شرر

بیزبان دارد به او صد گفتگو

دیده نی اما نظر دارد بر او

گفت با یاران که آیا کیست این

بیش از امروزی نخواهد زیست این

تیر شستی خورده صیادش کجاست

نیم بسمل مانده جلادش کجاست

بوی یوسف بر مشامش چون رسید

چونکه آواز فرح بخشش شنید

جست از جا گفت صیادم تویی

کشته ی تیغ تو جلادم تویی

تیر شست توست کز پایم فکند

گردنم را هم تو افکندی به بند

دست و پایم بسته ی زنجیر توست

سینه ی من چاک چاک تیر توست

جان کباب از آتش بیداد توست

دل خراب از جور بی بنیاد توست

ای ستمگر بس نشد بیدادها

دل نشد نرمت از آن بیدادها

این جفاهای تو آخر بس نشد

از تو بر من آنچه شد بر کس نشد

من زلیخایم که نامم نیست باد

در جهان کافر به روز من مباد

چون شنید این ماند آن شه در شگفت

سیل اشک از دیده باریدن گرفت

بر کشید آهی و گفت از درد و سوز

ای زلیخا این چه حالست و چه روز

گفت جور تو به این روزم نشاند

از جفایت نی شبم نی روز ماند

گفت کو آن نرگس شهلای تو

خار مژگان جگرفرسای تو

سنبل مشکین گیسویت کجاست

زلف پرتاب سمن بویت کجاست

آن گل صد برگ رخسارت چه شد

آن دو عناب شکر بارت چه شد

سیب رنگین زنخدان تو کو

آن انارستان پستان تو کو

سرو خوش رفتار بالایت کجاست

شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست

گفت ای جانم چه می پرسی ز من

حال اینها را بپرس از خویشتن

صرصری از دشت غم انگیختی

بار و برگ نخل حسنم ریختی

شعله ی بیداد جور افروختی

هم سمن هم سنبلم را سوختی

اره جور و جفا را آختی

سرو شمشادم ز پا انداختی

گفت یوسف این بود حال برون

ای زلیخا چون بود حال درون

بود در دست زلیخا از قضا

از برای تکیه کردن یک عصا

گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز

تا شود حال درونم نغز نیز

پس برآورد از دل آتش نهاد

آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد

یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت

ز آتش او ماند یوسف در شگفت

یکنفس دیگر برآور از جگر

سوخت نی بستی که بودش سربسر

نیست یاران این نخستین کار عشق

سوخته جانها بسی از نار عشق

کرده است این کارها بسیارها

کرده بس تسبیحها زنارها

رخنه ها افکنده در پیمانها

توبه ها بشکسته و پیمانها

بس گدایان را نشانده بر سریر

بس شهان را از سریر آورده زیر

ای بسی جانها که فرسوده است عشق

تا جهان بوده چنین بوده است عشق

عشق نارالله و نورالله بود

کی کسی از سر عشق آگه بود

هرکسی از سر عشق آگاه نیست

بوالهوس را در حریمش راه نیست

عشق آتش باشد و هیزم هوس

عشق برقست و هواها خار و خس

شعله اش اندر یمان تا لامکان

می نگیرد لیک این برق یمان

عشق برق آمد ولی برق یمان

جز نگارستان باغ و بوستان

هست برقی از غمام کوه نجد

از غمام کوه نجد عز و جد

در گلستان افتد اما غیر گل

سوزد اما هرچه هست از جزو و کل

هرچه غیر از کل بسوزاند تمام

برق آنجا ماند و کل والسلام

پس کشد کل را سوی کل آفرین

ای محبت صد هزاران آفرین

هر دلی کز عشق جانان روشن است

پس یقین میدان که آن دل گلشن است

گلشنی اما نه از این آب و خاک

خاک آن باشد سراسر جان پاک