آن زلیخا بود در این گفتگو
کامد از دروازه بانگ طرقوا
ره دهید ای قوم تا جان بگذرد
شاه مصر و ماه کنعان بگذرد
ره دهید ای خارها گل زارها
ره دهید این نخل شکربارها
گل به صحرا می رود از بهر گشت
رشک هر گلشن شود هر در و دشت
آن شکار افکن شه چابک سوار
سوی صحرا می رود بهر شکار
نافه ها ریزید اندر دشت و کوه
ای گروه آهوان با صد شکوه
نافه اندازید عطرافشان کنید
دشت و صحرا را عبیرستان کنید
گرد آیید ای همه نخجیرها
سینه بگشایید سوی تیرها
آری آری تیر آن شه دلکش است
تیر او در سینه و در دل خوش است
سینه بگشایید تا آن تیر پاک
از کمان چون جست ننشیند به خاک
حیف باشد تیر آن شه بر زمین
گو بیا بر جان غمناکم نشین
ور نشیند تیر دلدوزش به گل
گیرم و بوسم زنم بر جان و دل
پس کشم از جان و بوسم ناوکش
بر دو کف گیرم برم تا حضرتش
یعنی ای شه نوبت دیگر بزن
پیکرم را در ره رخشت فکن
پاک آن پیکر که گردد خاک راه
در سم رخش جهان پیمای شاه
خاک آن گرد و غبار و آن غبار
دامن شه را نشیند برکنار
بر کنار دامن شه جا کند
فخر بر جان جهان آرا کند
چون زلیخا شور چاوشان شنید
هوشش از سر رنگش از عارض پرید
گفت ای همدم خدا را همتی
همتی اکنون که آمد فرصتی
بر ره یوسف مرا میدار باز
با دل پر درد و جان پرگداز
باز میدار و نظر در راه کن
چون رسد آن شه مرا آگاه کن
پس زلیخا بر سر ره ایستاد
منتظر تا کی رسد آن شه قباد
ناگهان آمد برون فوجی سوار
جملگی با جامهای زرنگار
با زلیخا گفت کاینک شه رسید
آن مه رخشنده از مشرق دمید
گفت نی نی یوسفم در این میان
نیست بالله زان نمی بینم نشان
چشم ظاهر گرچه نابینا بود
دل به حال دلبرم دانا بود
می نیاید بر مشامم جان من
زین سواران بوی نسرین و سمن
فوج دیگر شد نمایان گفت هی
ای زلیخا یوسف آمد گفت نی
همچنین هر فوج از ایشان می رسید
در میانشان می شد این گفت و شنید
ناگهان فوجی نمایان شد ز دور
نورشان پوشیده نور ماه و هور
زد زلیخا نعره و مدهوش شد
گفت اینک یوسف و از هوش شد
در کنار راه بیهوش اوفتاد
راه سیل از دیده بر هامون گشاد
یوسف آمد بر فراز رخش ناز
چون رسید آنجا عنان را داشت باز
در کنار راه دید افتاده ای
نیم جانی تن به مردن داده ای
بیزبان و چشم اما بحر و بر
ز اشک آهش پر ز توفان شرر
بیزبان دارد به او صد گفتگو
دیده نی اما نظر دارد بر او
گفت با یاران که آیا کیست این
بیش از امروزی نخواهد زیست این
تیر شستی خورده صیادش کجاست
نیم بسمل مانده جلادش کجاست
بوی یوسف بر مشامش چون رسید
چونکه آواز فرح بخشش شنید
جست از جا گفت صیادم تویی
کشته ی تیغ تو جلادم تویی
تیر شست توست کز پایم فکند
گردنم را هم تو افکندی به بند
دست و پایم بسته ی زنجیر توست
سینه ی من چاک چاک تیر توست
جان کباب از آتش بیداد توست
دل خراب از جور بی بنیاد توست
ای ستمگر بس نشد بیدادها
دل نشد نرمت از آن بیدادها
این جفاهای تو آخر بس نشد
از تو بر من آنچه شد بر کس نشد
من زلیخایم که نامم نیست باد
در جهان کافر به روز من مباد
چون شنید این ماند آن شه در شگفت
سیل اشک از دیده باریدن گرفت
بر کشید آهی و گفت از درد و سوز
ای زلیخا این چه حالست و چه روز
گفت جور تو به این روزم نشاند
از جفایت نی شبم نی روز ماند
گفت کو آن نرگس شهلای تو
خار مژگان جگرفرسای تو
سنبل مشکین گیسویت کجاست
زلف پرتاب سمن بویت کجاست
آن گل صد برگ رخسارت چه شد
آن دو عناب شکر بارت چه شد
سیب رنگین زنخدان تو کو
آن انارستان پستان تو کو
سرو خوش رفتار بالایت کجاست
شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست
گفت ای جانم چه می پرسی ز من
حال اینها را بپرس از خویشتن
صرصری از دشت غم انگیختی
بار و برگ نخل حسنم ریختی
شعله ی بیداد جور افروختی
هم سمن هم سنبلم را سوختی
اره جور و جفا را آختی
سرو شمشادم ز پا انداختی
گفت یوسف این بود حال برون
ای زلیخا چون بود حال درون
بود در دست زلیخا از قضا
از برای تکیه کردن یک عصا
گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز
تا شود حال درونم نغز نیز
پس برآورد از دل آتش نهاد
آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد
یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت
ز آتش او ماند یوسف در شگفت
یکنفس دیگر برآور از جگر
سوخت نی بستی که بودش سربسر
نیست یاران این نخستین کار عشق
سوخته جانها بسی از نار عشق
کرده است این کارها بسیارها
کرده بس تسبیحها زنارها
رخنه ها افکنده در پیمانها
توبه ها بشکسته و پیمانها
بس گدایان را نشانده بر سریر
بس شهان را از سریر آورده زیر
ای بسی جانها که فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنین بوده است عشق
عشق نارالله و نورالله بود
کی کسی از سر عشق آگه بود
هرکسی از سر عشق آگاه نیست
بوالهوس را در حریمش راه نیست
عشق آتش باشد و هیزم هوس
عشق برقست و هواها خار و خس
شعله اش اندر یمان تا لامکان
می نگیرد لیک این برق یمان
عشق برق آمد ولی برق یمان
جز نگارستان باغ و بوستان
هست برقی از غمام کوه نجد
از غمام کوه نجد عز و جد
در گلستان افتد اما غیر گل
سوزد اما هرچه هست از جزو و کل
هرچه غیر از کل بسوزاند تمام
برق آنجا ماند و کل والسلام
پس کشد کل را سوی کل آفرین
ای محبت صد هزاران آفرین
هر دلی کز عشق جانان روشن است
پس یقین میدان که آن دل گلشن است
گلشنی اما نه از این آب و خاک
خاک آن باشد سراسر جان پاک
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعر بلند درباره زلیخا و عشق او به یوسف است. در آغاز، زلیخا در انتظار یوسف میماند و به زیباییهای او فکر میکند. او به شوق دیدن یوسف، دلی پر درد و جان پرگداز دارد. وقتی یوسف بر میگردد، زلیخا از عشقش به او و دردهایی که از دوری کشیده میگوید. یوسف نیز از حال او میپرسد و نشان میدهد که عشق چه تاثیرات عمیق و دگرگونکنندهای بر زندگی آنها داشته است. شعر بر روی احساسات عمیق انسانی، درد عشق و زیباییهای آن تأکید میکند و به موضوعات عشق و رنج ناشی از آن میپردازد. در نهایت، عشق را به عنوان نیرویی آتشین و آسمانی توصیف میکند که میتواند جانها را تحت تأثیر قرار دهد.
هوش مصنوعی: زلیخا در این گفتگو به دروازه آمد و صدای خوشی را شنید.
هوش مصنوعی: ای مردم، راه را برای من باز کنید تا جانم برود؛ زیرا شاه مصر و زیباروی کنعان نیز از دنیا خواهند رفت.
هوش مصنوعی: ای خارا، بگذارید گلها به دشت بیایند و نخلهای پرثمر و شیرین در اینجا رشد کنند.
هوش مصنوعی: گل به دشت میرود تا زیباییاش باعث حسرت دیگر گلها شود و در نتیجه، هر باغ و دشت به جلوهگری او زینت میگیرد.
هوش مصنوعی: شخصی ماهر و چابک به سمت دشت میرود تا شکار کند.
هوش مصنوعی: بادهای ملایم بر دشت و کوه میوزند و گروهی از آهوها با زیبایی و شکوه در حال گردش هستند.
هوش مصنوعی: بگذارید عطر و بوی خوش در دشت و بیابان پراکنده شود و این مناطق را مانند باغی پر از عطر و طراوت بسازیم.
هوش مصنوعی: بیاورید دور هم ای شکارچیان، دلهایتان را برای استقبال از تیرها باز کنید.
هوش مصنوعی: بله، تیر عشق آن پادشاه جذاب است، تیر او در دل و سینه نشسته و حال خوبی به همراه دارد.
هوش مصنوعی: سینهتان را باز کنید تا آن تیر صاف و مستقیم به هدفش برسد و بر زمین نیافتد.
هوش مصنوعی: ناراحتکننده است که تیر آن شاه بر زمین بیفتد. بیا و بر جان غمناک من بنشین.
هوش مصنوعی: اگر تیر دردسرش به قلبم بنشیند، آن را میگیرم و میبوسم و بر جان و دل خود میزنم.
هوش مصنوعی: من از جان خود مایه میگذارم و تیر شوق را بوسه میزنم، سپس آن را در دستان خود میگیرم و به سوی محبوب میروم.
هوش مصنوعی: ای شاه، بار دیگر من را به ضرب چهرهات به زمین بیانداز و فراموش نکن که چگونه به عشق تو تسلیم شدهام.
هوش مصنوعی: بدن پاک و بینقص کسی است که در راه زندگی، تحت تأثیر و فشارهای دنیوی قرار میگیرد، و همچنان به سفر خود در جهان ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: خاک و گرد و غبار به قدری است که دامن پادشاه را از آلودگی پاک میکند.
هوش مصنوعی: کنار دامن پادشاه، جا گرفتن فخر و افتخار است و جان را زیبا و آراسته میکند.
هوش مصنوعی: وقتی زلیخا صدای طرب و نوا را شنید، تمام هوش و حواسش را از دست داد و رنگ از رویش پرید.
هوش مصنوعی: ای همراز، اکنون که فرصتی فراهم شده، باید تلاش و اقدام کنیم.
هوش مصنوعی: در مسیر یوسف، مرا متوقف نکن، چرا که دل من پر از درد و جانم پر از آتش است.
هوش مصنوعی: منتظر باش و در مسیر نگهبانی کن، وقتی آن پادشاه به من نزدیک شود، خبرم کن.
هوش مصنوعی: زلیخا در جاده ایستاده و منتظر است تا ببیند چه زمانی قباد، آن جوان مورد علاقهاش، خواهد رسید.
هوش مصنوعی: ناگهان گروهی سوارکار بیرون آمدند که همگی جامهای زرینی در دست داشتند.
هوش مصنوعی: زلیخا به دیدن یوسف آمد و گفت: اکنون شاه (یوسف) آمد و آن ماه درخشان از سمت شرق طلوع کرد.
هوش مصنوعی: یوسفم در این موقعیت وجود ندارد و به خدا قسم به همین دلیل از او هیچ نشانی نمیبینم.
هوش مصنوعی: اگرچه چشمم نمیتواند ببیند، اما دلم درک عمیقی از حال و احوال معشوقم دارد.
هوش مصنوعی: بوی عطر نسرین و سمن از این سواران به مشام من نمیرسد، جانم از این موضوع آشفته است.
هوش مصنوعی: جمعیت دیگری نمایان شد و گفت: "ای زلیخا، یوسف آمد!" و او پاسخ داد: "نه، او نیامده است."
هوش مصنوعی: هر بار که گروهی از آنها به هم میپیوستند، صحبتهایی بینشان رد و بدل میشد.
هوش مصنوعی: ناگهان گروهی از افراد در دور دست آشکار شدند که نورشان مانع از دیدن نور ماه و خورشید میشد.
هوش مصنوعی: زلیخا نعرهای زد و بیهوش شد، گفت: «این یوسف است» و بعد از آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که به هوش نیامد.
هوش مصنوعی: در کنار جاده، او ناگهان بیهوش افتاد و مسیری که سیل روی آن جاری بود، از نظرها محو شد.
هوش مصنوعی: یوسف با زیبایی و جذابیت بر اسب نازش ظاهر شد و وقتی به مقصد رسید، کنترل و هدایت اسب را به عهده داشت.
هوش مصنوعی: در کنار جاده، کسی را دیدم که ضعف و بیحالی بر او چیره شده و دیگر امیدی به زندگی ندارد.
هوش مصنوعی: او بیزبان و بیچشم است، اما دریای اشکهایش و داغ دلش به شدت متلاطم است.
هوش مصنوعی: او زبان ندارد، اما با او سخنهای زیادی دارد؛ هرچند او را نمیبیند، اما همچنان بر روی او تمرکز و توجه دارد.
هوش مصنوعی: او به دوستانش گفت که آیا کسی هست که امید داشته باشد بیش از امروز زنده بماند.
هوش مصنوعی: تیر شکار به هدف نشسته است، اما صیاد آن کجاست؟ نیمه جان در افتاده، اما جلاد او کجا است؟
هوش مصنوعی: زمانی که بوی یوسف به مشامش رسید و صدای شادابش را شنید، احساس شوق و شوری در دلش به وجود آمد.
هوش مصنوعی: از مکانی برخاست و گفت: تو صیاد منی و من شکار تیغ تو هستم.
هوش مصنوعی: تو در دل من تیر زدی و معصومانه مرا به زانو درآوردی؛ حالا گردن من هم در قید و بند تو گرفتار است.
هوش مصنوعی: دست و پای من به زنجیر تو گرفتار است و سینهام از زخمهای تیر تو پر از درد و رنج است.
هوش مصنوعی: جان من به خاطر ظلم و ستم تو در عذاب است و دل من به خاطر ناتوانی و بیعدالتیات در آشفتگی قرار دارد.
هوش مصنوعی: ای ظالم، آیا دیگر بس نیست این همه ظلم و ستم؟ دل من از این همه بیداد نرم و آرام نگرفته است.
هوش مصنوعی: اینکه تو به من اینقدر سختی و بیمهری کردی، دیگر بس است. آنچه بر من گذشته، برای هیچکس دیگری اتفاق نیفتاده است.
هوش مصنوعی: من مشابه زلیخا هستم که نامم در دنیا مشهور نیست. امیدوارم کسی در روز من به کافری مبتلا نشود.
هوش مصنوعی: هنگامی که این خبر به گوش آن پادشاه رسید، او در حیرت و شگفتی فرو رفت و سیل اشک از چشمانش جاری شد.
هوش مصنوعی: او آهی کشید و گفت: ای زلیخا، از درد و عذاب، این چه وضعی است و این روزها چه بر سر ما آمده است؟
هوش مصنوعی: به خاطر رفتار نادرست تو، حال و روزم اینگونه شده است؛ نه شب را دارم که آرامش بگیرم و نه روزی که زندگیام را بگذرانم.
هوش مصنوعی: بگو کجاست آن چشمان زیبا و دلربا که مانند نرگس سیاه و خار مژگانشان همچون انگور سرخ درخشان است؟
هوش مصنوعی: کجاست زیبایی گیسوان مشکی تو و کجاست عطر خوشبو و دلانگیز موی تو؟
هوش مصنوعی: چرا دیگر آن گل زیبا و خوشبو را نمیبینم؟ و آن دو دانه عناب شیرین و خوشمزهات چه شد؟
هوش مصنوعی: سیب زیبای لبان تو کجاست، و باغ انار پستان تو کجاست؟
هوش مصنوعی: سرو خوشاندام و مهربان تو کجاست؟ و شاخههای زیبا و نرم تو کجا است؟
هوش مصنوعی: او میگوید ای عزیزم، چرا از من حال دیگران را میپرسی؟ به جای آن، حال خودت را از خودت بپرس.
هوش مصنوعی: یک طوفان ناگهانی از دشت، بار و برگ درخت خرما را به خاطر زیبایی تو به زمین ریخت.
هوش مصنوعی: تو با ظلم و ستم خود، آتش درد و عذابی به راه انداختی که هم سمن (گل سفید) و هم سنبل (گل خوشبو) من را سوزاند.
هوش مصنوعی: تو با ستم و بیرحمی خود، مرا در هم شکستی و به زمین انداختی، مانند این که با یک شمشاد قوی و راست قامت، من را از پای درمیآوری.
هوش مصنوعی: یوسف به زلیخا گفت: حال من در بیرون اینگونه است، حال درون من چگونه است؟
هوش مصنوعی: به طور تصادفی، زلیخا یک عصا داشت که میتوانست به آن تکیه کند.
هوش مصنوعی: به من نگاه کن، ای عزیز، ببین چطور در این چوب، حال درونم نیز خوب میشود.
هوش مصنوعی: دل آتش که انباشته از درد و غم است، آهی کشید و با این آه، شعلههای آتش بر روی چوب فرود آمد.
هوش مصنوعی: به یکباره چوب خشک شعلهور شد و آتش او باعث تعجب یوسف باقی ماند.
هوش مصنوعی: یک نفس دیگر بکش، از دل سوختهام، که دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
هوش مصنوعی: در آغاز عشق، دوستانی وجود ندارند و این عشق باعث شده که جانهای فراوانی بسوزد.
هوش مصنوعی: این فرد کارهای زیادی انجام داده و به عبادتهای مختلفی پرداخته است.
هوش مصنوعی: دشمنانی در بین وفاداریها و تعهدات وجود دارند که باعث شدهاند میثاقها شکست بخورند و وعدهها نقض شوند.
هوش مصنوعی: بسیاری از درویشان و نیازمندان را بر صدر و مقام نشاندند و در عوض، برخی از شاهان و سرآمدان را از بالاترین جایگاهها به زیر کشیدند.
هوش مصنوعی: عشق از زمانهای دور، جانهای زیادی را خسته و نزار کرده است و این حقیقت از آغاز خلقت تا کنون وجود داشته است.
هوش مصنوعی: عشق، روشنایی و روشنگری الهی است و کسی که از روی عشق آگاهی پیدا کند، به این حقیقت پی میبرد.
هوش مصنوعی: هر کسی که از عشق واقعی آگاهی ندارد، نمیتواند به دل و روح عشق وارد شود و جایی در دنیای عشق ندارد.
هوش مصنوعی: عشق مانند آتشی سوزان است و میل و خواستهها چون هیزم آن را میافروزند. عشق درخشش و زیبایی خاصی دارد، در حالی که آرزوها و خواستههای بیاساس مانند خار و خاشاک هستند که میتوانند مانع رشد عشق شوند.
هوش مصنوعی: آتش او در دل انسان تا بینهایت نمیسوزد، اما این جرقهای که دارد...
هوش مصنوعی: عشق ناگهان ظاهر شد، اما آسیبی که به بار میآورد فقط به زیباییها و باغها مربوط میشود.
هوش مصنوعی: برقی از غم در کوه نجد وجود دارد که نشاندهندهی عظمت و اصل و نسب آن منطقه است.
هوش مصنوعی: در محیط زیبا و خوشبو، تنها گل میروید و جلوهگری میکند، اما دیگر موجودات، گرچه ممکن است در آنجا باشند، توانایی درخشش و جلب توجه را ندارند. به عبارتی، هرچه در آنجا وجود دارد، از یک جزء تا کل، تحت تأثیر زیبایی و وجود گل قرار میگیرد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که جز حقیقت و واقعیت وجود دارد، ناپایدار است و فقط وجود حقیقی و کامل باقی میماند و پایان همه چیز همین است.
هوش مصنوعی: محبت باعث میشود که همه موجودات به سوی خالق خود کشیده شوند و این احساس ارزشمند و شگفتانگیز را باید بارها ستایش کرد.
هوش مصنوعی: هر دلی که به خاطر عشق محبوبش روشن و شاداب باشد، حتماً بدان که آن دل مانند یک باغ پر از گل و زیبایی است.
هوش مصنوعی: درختی با زیبایی و لطافت وجود دارد، اما آن، نه از این زمین و خاک، بلکه از خاکی دیگر ریشه گرفته است که خود مملو از روح و زندگی پاک است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.