گنجور

 
ملا احمد نراقی

ای خدا ای رهنمای گمرهان

ای تو دانا هم به پیدا و نهان

ای تو پیدا جز تو ناپیدا همه

وی تو بینا جز تو نابینا همه

ای منزه از چه و از چند و چون

وی فزون از وهم و زندیشه برون

ای صفات ذات و ای ذات صفات

ای به تو قائم بقای کاینات

ای تو هست مطلق و صرف وجود

ای بر ما غیب و در واقع شهود

ای دلیل راه هر گم کرده راه

ای ضیابخش چراغ مهر و ماه

اندرین پیدای ناپیدا کران

من یکی گم کرده را هم ناتوان

راه روشن من ز ره افتاده ام

هم عنان خود به رهزن داده ام

راه بس هموار و روشن یکسره

من فتادستم به صد کوه و دره

دره های پر ز غول راهزن

گرد گشته جملگی بر دور من

می کشندم رهزنان در هر کنار

در تلال و در دهار و کوهسار

راه بینم روشن و فاش و عیان

وندران بس کاروان در کاروان

چشم من بر راه و گوشم بر درای

من ز راه افتاده ام ایوای وای

راه می بینم به صد حسرت ز دور

وندر آنجا کاروانها در عبور

کاروانها لطف حق سنگارشان

گوش من بر هی هی نژ غارشان

کاروانها جمله ایمن از فریش

کاروانسالارها در پیش پیش

کاروان در راه هموار و فراخ

من اسیر راهزن در سنگلاخ

می برندم هر دم از ره دورتر

می زنندم گه به کوه و گه کمر

می کشندم ای خدا بر خار و خس

می زنندم بر قفا از پیش و پس

یا غیاث المستغیثین الغیاث

ای نشاط جان غمگین الغیاث

الغیاث ای بیکران دریای لطف

الغیاث ای موج توفان خیز لطف

می برد رهزن ز راهم دور دور

دست بسته پا شکسته لوت و عور

بنگرید ای کاروان سالارها

ای شما در روز و شب بیدارها

ای شبان تیره دور از رویتان

ای معطر دشت و کوه از بویتان

مانده ام تنها رفیقان همتی

رهزنم برد ای دلیران همتی

دور گشتم گم شد آواز جرس

ای امیر کاروان فریاد رس

ای امیر کاروان واپسین

ای وجودت لنگر چرخ و زمین

ای دلیل راه هر گم کرده راه

بی پناهان جهان را تو پناه

ای تو سالار زمین و آسمان

پادشاه دوره ی آخر زمان

من یکی وامانده ی از کاروان

در عقب افتاده لنگ و ناتوان

در میان رهزنان ماندم اسیر

گه به بالا می کشندم گه به زیر

مرکبم بردند و آبم ریختند

خون من با خاک ره آمیختند

بر کنار ره نگاهی باز کن

این کنار افتاده را آواز کن

از تو یک آواز و از من صد جواب

از تو خواندن سوی خود از من شتاب

ای تو کشتیبان دریای شگرفت

ناخدای کشتی این یمّ ژرف

کشتیم بشکست و من گشتم غریق

اندرین دریای ذخار و عمیق

می برد موجم همی بالا و زیر

دست من گیر ای خدایت دستگیر

ده نجات عاجز بیدست و پا

از هلاک ای ناخدا بهر خدا

ای شبان مهربان بنگر به دشت

یک بز لاغر جدا از گله گشت

دور او بگرفته گرگان بیشمار

حمله بر وی آورند از هر کنار

رحمتی کن ای شبان مهربان

این بز لاغر ز گرگان وا رهان

ای امین حق شه دنیا و دین

ای تو خیرالمرسلین را جانشین

نک صفایی بنده ی درگاه توست

افسر فخرش ز خاک راه توست

خود غلام توست ای سلطان راد

زادگانش بندگان خانه زاد

التفاتی کن بسوی این غلام

نام او بس باشد او نبود تمام

از کرم کن خانه زادان را قبول

چاکرانند از فروع و از اصول

التفاتی از تو خواهم والسلام

تا کنم نقل زلیخا را تمام