ای خدا ای رهنمای گمرهان
ای تو دانا هم به پیدا و نهان
ای تو پیدا جز تو ناپیدا همه
وی تو بینا جز تو نابینا همه
ای منزه از چه و از چند و چون
وی فزون از وهم و زاندیشه برون
ای صفات ذات و ای ذات صفات
ای به تو قائم بقای کاینات
ای تو هست مطلق و صرف وجود
ای برِ ما غیب و در واقع شهود
ای دلیل راه هر گم کرده راه
ای ضیابخش چراغ مهر و ماه
اندرین پیدای ناپیدا کران
من یکی گم کرده راهم ناتوان
راه روشن من ز ره افتادهام
هم عنان خود به رهزن دادهام
راه بس هموار و روشن یکسره
من فتادهستم به صد کوه و دره
درههای پر ز غول راهزن
گرد گشته جملگی بر دور من
میکشندم رهزنان در هر کنار
در تلال و در دهار و کوهسار
راه بینم روشن و فاش و عیان
وندران بس کاروان در کاروان
چشم من بر راه و گوشم بر درای
من ز راه افتادهام ای وای وای
راه میبینم به صد حسرت ز دور
وندر آنجا کاروانها در عبور
کاروانها لطف حق سنگارشان
گوش من بر هی هی و نَژغارشان
کاروانها جمله ایمن از فریش
کاروانسالارها در پیش پیش
کاروان در راه هموار و فراخ
من اسیر راهزن در سنگلاخ
میبرندم هر دم از ره دورتر
میزنندم گه به کوه و گه کمر
میکشندم ای خدا بر خار و خس
میزنندم از قفا در پیش و پس
یا غیاث المستغیثین الغیاث
ای نشاط جان غمگین الغیاث
الغیاث ای بیکران دریای لطف
الغیاث ای موج توفان خیز لطف
میبرد رهزن ز راهم دور دور
دست بسته پا شکسته لوت و عور
بنگرید ای کاروان سالارها
ای شما در روز و شب بیدارها
ای شبان تیره دور از رویتان
ای معطر دشت و کوه از بویتان
ماندهام تنها امیران همتی
رهزنم برد ای دلیران همتی
دور گشتم گم شد آواز جرس
ای امیر کاروان فریاد رس
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای دلیل راه هر گم کرده راه
بی پناهان جهان را تو پناه
ای تو سالار زمین و آسمان
پادشاه دورهٔ آخر زمان
من یکی واماندهام از کاروان
در عقب افتاده لنگ و ناتوان
در میان رهزنان ماندم اسیر
گه به بالا میکشندم گه به زیر
مرکبم بردند و آبم ریختند
خون من با خاک ره آمیختند
بر کنار ره نگاهی باز کن
این کنار افتاده را آواز کن
از تو یک آواز و از من صد جواب
از تو خواندن سوی خود از من شتاب
ای تو کشتیبان دریای شگرفت
ناخدای کشتی این یمّ ژرف
کشتیم بشکست و من گشتم غریق
اندرین دریای زَخارِ عمیق
میبرد موجم همی بالا و زیر
دست من گیر ای خدایت دستگیر
ده نجات عاجز بی دست و پا
از هلاک ای ناخدا بهر خدا
ای شبان مهربان بنگر به دشت
یک بز لاغر جدا از گله گشت
دور او بگرفته گرگان بیشمار
حمله بر وی آورند از هر کنار
رحمتی کن ای شبان مهربان
این بز لاغر ز گرگان وارهان
ای امین حق شه دنیا و دین
ای تو خیرالمرسلین را جانشین
نک صفایی بندهٔ درگاه توست
افسر فخرش ز خاک راه توست
خود غلام توست ای سلطان راد
زادگانش بندگان خانه زاد
التفاتی کن به سوی این غلام
نام او بس باشد او نبود تمام
از کرم کن خانهزادان را قبول
چاکرانند از فروع و از اصول
التفاتی از تو خواهم والسلام
تا کنم نقل زلیخا را تمام