گنجور

 
ملا احمد نراقی

از قضا مجنون ز تب شد ناتوان

فصد فرمودی طبیب مهربان

آمد آن فصاد و پهلویش نشست

نشتری بگرفت و بازویش ببست

گفت مجنون با دو چشم خون چکان

بر کدامین رگ زنی تیغ ای فلان

گفت این رگ گفت از لیلی پر است

این رگم پرگوهر است و پر در است

تیغ بر لیلی کجا باشد روا

جان مجنون باد لیلی را فدا

گفت فصاد آن رگ دیگر زنم

جانت از رنج و عنا فارغ کنم

گفت آنهم جای لیلای من است

منزل آن سرو بالای من است

می گشایم گفت ز آن دست دگر

گفت لیلی را در آن باشد مقر

درهمی آنگه به آن فصاد داد

گفت اینک مزدت ای استاد راد

دارد اندر هر رگم لیلی مقام

هر بن مویم بود او را کنام

من چه گویم رگ چه و پی چیست آن

سر چه و جان چیست مجنون کیست آن

من خود ای فصاد مجنون نیستم

هرچه هستم من نیم لیلی ستم

از تن من رگ چه بگشایی ز تیغ

تیغ تو بر لیلی آید بی دریغ

گو تن من خسته و رنجور باد

چشم بد از روی لیلی دور باد

گو بسوز از تاب و تب ای جان من

تب مبادا بر تن جانان من

گر من و صد همچو من گردد هلاک

چونکه لیلی را بقا باشد چه باک

من اگر مردم از این ضیق النفس

گو سر لیلی سلامت باش و بس

ساختم من جان خود قربان او

جان صد مجنون فدای جان او

جان چه باشد تا توان بهر تو داد

جان به قربان سگ کوی تو باد