گنجور

 
ملا احمد نراقی

چون زلیخا شد اسیر بند عشق

گردنش افتاد در راوند عشق

عشق لشکر تاخت بر ملک دلش

کرد یغما حاصل آب و گلش

ابر غم افشاند بر برگ گلش

نی در آن شاخی بجا نه بلبلش

سیل عشق از خانه اش بنیاد برد

سنبل و نسرین آن را باد برد

صرصری بر روضه ی حسنش دمید

سروش از پا رفت شمشادش خمید

نارش از سر عشوه اش از یاد رفت

آبش از جو خاک او بر باد رفت

سود بر مشک ترش کافور خشک

داد کافور آهویش بر جای مشک

زعفران شد سوده بر برگ گلش

رفت تاب از پیچ و تاب سنبلش

آهویش شد صید صیادی شگرف

بر پر زاغش فرو بارید برف

شد ضریری چهره ی گلگون او

شد کمانی قامت موزون او

شعله ور شد عشق اندر جان او

سوخت هم پیدا و هم پنهان او

حاجب از در رفت از درگه حجاب

حجله اش برچیده شد ایوان خراب

دیده اش نی تا ببیند روی دوست

رخصتش نی تا گراید سوی دوست

ساخت از نی سایبانی در رهی

کاندران یوسف گذر کردی گهی

در گذرگاهش به صد بیم و امید

چون گدایان با همه غمها خزید

گوش او بر هر صدایی تا کو بو

بشنود از ین سخن گو نام او

هر که بگذشتی از آن ره مرد و زن

ساز کردی بر وی از یوسف سخن

روزها از رهگذاران در سراغ

دارد آن مه جا به ایوان یا به باغ

شام با اختر نشستی روبرو

کردی از اختر ز یوسف جستجو

کای برین فیروزه منظر دیده بان

قصه گو با من از آن نامهربان

در کدامین بزم او را مسکن است

در کدامین شمع بزمش روشن است

در کدام ایوان بود او را قرار

عیش دارد با کدامین گلعذار

زلف پیچاپیچ او در دست کیست

کیست امشب مست او او مست کیست

چشم مخمورش به روی کیست باز

دست کی بر زلف مشکینش دراز

ساعدش طوق کدامین گردن است

یا سرش زیب کدامین دامن است

لعل او با لعل کی گردیده جفت

با که در بستر به کام دل بخفت

در سحرگه ره گرفتی بر صبا

با صبا گفتی پس از صد مرحبا

مرحبا ای باد گلبوی سحر

بازگو داری گر از یوسف خبر

هیچت افتاده است بر کویش گذار

هیچ افشاندی ز گیسویش غبار

بر سرش کردی پریشان کاکلش

بر گرفتی عطر از برگ گلش

هیچ غلتیدی به سنبل زار او

هیچ داری بویی از گلذار او

کار او در روز و شب این بود این

گاه دیگر گریه و گاهی انین

تا به روزی صبح دولت چون دمید

بارگه خورشید بر خاور کشید

دل تپیدن در برش آغاز کرد

رنگ از رخسار او پرواز کرد

بر سر دل می نهادی گاه دست

گاه برمی خاست گاهی می نشست

آن یکی پرسید ازو کی ناتوان

ای بها روزگارت را خزان

از چه زینسان داری امروز التهاب

در تحیرگاه و گه در اضطراب

گفت از غیبم ندایی می رسد

خوش صدای آشنایی می رسد

آید امروزم همی در گوش جان

سخت آواز درای کاروان

کاروان کشور مصر صفا

کاروان راه اقلیم وفا

بویی از آن گلستان آید همی

بوی آن نامهربان آید همی

برمشامم آید از آن بوستان

عطر گلهای وصال ای دوستان

دانم ای همدم که امروزم سپهر

از ترحم بر سر لطفست و مهر

یا مرا پیکی رسد زان شهریار

یا نسیمی می وزد از آن دیار

یا برین رو شهسوارم را گذار

افتد ای یاران فغان از انتظار

ای دریغا انتظارم می کشد

می کشد امروز و زارم می کشد

حلقه بر در می زند امروز یار

گوییا خوابست چشم روزگار

آری آری تا بر معشوقه دان

از دل عاشق دهی خوش شایگان

عشق مرآتی بود در وی عیان

جمله ی احوال جانان نزد جان

بلکه چون معشوق در دل حاضر است

جمله اسرارش بر دل ظاهر است

هر نسیمی بگذرد بر کوی یار

می نگیرد تا بر عاشق قرار

هر غبار از کوی جانان شد بلند

چهره ی عاشق بود آن را کمند

هر صدایی شد بلند از کوی او

گوش عاشق منزل و ماوای او

هر غم و شادی در آنجا شد پدید

بر دل عاشق نصیبی زان رسید

عشق عاشق را ز خود سازد تهی

پرکند پس زان نگار خرگهی

سینه و دل چشم و گوش و مغز و پوست

جمله را خالی کند از غیر دوست

عشق باشد خود قرقچی و کند

ملک جان و تن قرق بر نیک و بد

تا درآید اندر آن جانان او

کس نه جز جانان او یا جان او

جان هم آنجا در وفای آن نگار

مانده ورنه کی گرفتوستی قرار

عشق خود آتش مزاج و سرکش است

ملتهب در روز و شب چون آتش است

شعله ی آتش بهرجا اوفتاد

خاک و آبش را دهد یکسر به باد

رخت از آنجا بندد آرام و سکون

اندر آن پیدا شود شور جنون

سینه باشد روز و شب در التهاب

دل همی در سوزش و در اضطراب

دیده گریان لب پر از آه و فغان

عاشق بیچاره حیران و زکان

گاه در وجد و گهی اندر طرب

گاه در یأس و گهی اندر طلب

گاه در فریاد و گاهی در انین

گه دود سوی یسار و گه یمین

تا ببندد رخت از اقلیم جان

آنچه باشد غیر یار مهربان

ملک تن از غیر او خالی شود

پس پر از انوار اجلالی شود

عشق جذابست چون در دل نشست

هم در دل را ز غیر دوست بست

می کشد تا خانه دل دوست را

زو کند پر مغز و آرد پوست را

چون ز جذب عشق یار مهربان

آمد و بنشست در اقلیم جان

لشکر حسنش بهمره فوج فوج

در دهانش آب حیوان موج موج

عشق سرکش گیرد آرام و سکون

بار بندد چون خزد آنجا جنون

پرده اندازد حیا بر روی عشق

هم شود مبدل از آن پس خوی عشق

محو گردد خود در آب و تاب حسن

آتشش گردد خموش از آب حسن

ترک غمازی و بیتابی کند

آتشی بگذارد و آبی کند

عاشقی هرجا ببینی پرده در

چهره اش خونین ز خوناب جگر

ناله اش راه فلک برداشته

گریه اش دامان ز اشک انباشته

نیست عاشق بل هوسناکست آن

یا اسیر عشق ناپاکست آن

یا که عشقش را بود آغاز کار

نونهالش برنیاورده است بار

نی ز دل کرده برون اغیار را

نی کشیده اندر آنجا یار را

حسن اگر آنجا زدی خرگاه خویش

عشق را کی بود یارای فریش

عشق چون بر سینه پا برجای شد

پخته و جذاب و روح افزای شد

کرد تسخیر دیار جسم و جان

یس سپرد آن را به یار مهربان