گنجور

 
ملا احمد نراقی

ای کوکب امید شبی کاش برآیی

ای شام الم کاش که روزی به سرآیی

گفتی که شب مرگ بیایم به بر تو

امشب شب مرگ است گر امروز بیایی

چون گوش به فریاد من آن ماه ندارد

ای آه چرا بیهده از سینه برآیی

آتش فکنی یکسره در خرمن هستی

روزی ز پس پرده اگر رخ بنمایی

پر عنبرسارا کنی این حقه ی گردون

گر یک گره از طره ی مشکین بگشایی

بگرفته دل ما بر ما خوی بد ما

ای کاش به یک عشوه دل ما بربایی

جستم دل خود را و نشان پیش تو دادند

اما چه ثمر چونکه ندانم تو کجایی

عکس رخ او را به نظر گیر «صفایی»

تا زنگ غم از آینه ی دل بزدایی