گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

جهان را بدیدم وفایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

در این قرص زرین بالا تو منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

بس ابله شتابان شده سوی دامش

چو کوری که در کف عصایی ندارد

بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان

زهی علتی کان دوایی ندارد

نموده جمالی ولی زیر چادر

عجوزی قبیحی لقایی ندارد

کسی سر نهد بر فسونش که چون مار

ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد

کسی جان دهد در رهش کز شقاوت

ز جانان ره جان فزایی ندارد

چه مردار مسی که مرد او ز مسی

که پنداشت کو کیمیایی ندارد

برای خیالی شده چون خیالی

بجز درد و رنج و عنایی ندارد

چرا جان نکارد به درگاه معشوق

عجب عشق خود اصطفایی ندارد

چه شاهان که از عشق صد ملک بردند

که آن سلطنت منتهایی ندارد

چه تقصیر کردست این عشق با تو

که منکر شدی کو عطایی ندارد

به یک دردسر زو تو پا را کشیدی

چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد

خمش کن نثارست بر عاشقانش

گهرها که هر یک بهایی ندارد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۹۶۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

بدیدم جهان را نوایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

بدین ماه زرینش در خیمه منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

به عمری از آن خلوتی دست ندهد

[...]

صائب تبریزی

چرا با دل من صفایی ندارد

اگر درد امشب بلایی ندارد

ره کعبه ودیر را قطع کردم

بجز راهزن رهنمایی ندارد

که را می توان شیشه دل شکستن

[...]

فیاض لاهیجی

چمن بی‌تو فیض هوایی ندارد

دماغ گلستان صفایی ندارد

تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب

چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟

شکوفه اگر بر کشیدست خود را

[...]

ترکی شیرازی

« پدر درد هجرت دوایی ندارد

غریب وطن، آشنایی ندارد»

پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه

دلم بی حضورت صفایی ندارد

چگویم پدر جان که بی شمع رویت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه