گنجور

 
مولانا

آن کس که ز تو نشان ندارد

گر خورشیدست آن ندارد

ما بر در و بام عشق حیران

آن بام که نردبان ندارد

دل چون چنگست و عشق زخمه

پس دل به چه دل فغان ندارد

امروز فغان عاشقان را

بشنو که تو را زیان ندارد

هر ذره پر از فغان و ناله‌ست

اما چه کند زبان ندارد

رقص است زبان ذره زیرا

جز رقص دگر بیان ندارد

هر سو نگران تست دل‌ها

وان سو که توی گمان ندارد

این عالم را کرانه‌ای هست

عشق من و تو کران ندارد

مانند خیال تو ندیدم

بوسه دهد و دهان ندارد

ماننده غمزه‌ات ندیدم

تیر اندازد کمان ندارد

دادی کمری که بر میان بند

طفل دل من میان ندارد

گفتی که به سوی ما روان شو

بی لطف تو جان روان ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۹۸ به خوانش مبینا جهانشاهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
اشکالات خوانش

بیت ۵ مصرع ۲،زبان درست هست

فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

دل بی لطف تو جان ندارد

جان بی تو سر جهان ندارد

ناید ز کمال عقل عقلی

تا نام تو بر زبان ندارد

ناید ز جمال روح روحی

[...]

قوامی رازی

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه همای همّت تو

جز بر فلک آشیان ندارد

یک نکته ز راز خویش گردون

از خاطر تو نهان ندارد

بی رای تو مملکت چه باشد؟

[...]

مولانا

دل بی‌لطف تو جان ندارد

جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست

بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه