گنجور

 
مولانا

نومید مشو جانا، کاومید پدید آمد

اومیدِ همه جان‌ها، از غیب رسید آمد

نومید مشو گر چه، مریم بشد از دستت

کآن نور که عیسی، را بر چرخ کشید آمد

نومید مشو ای جان، در ظلمت این زندان

کآن شاه که یوسف را، از حبس خرید آمد

یعقوب برون آمد، از پردهٔ مستوری

یوسف که زلیخا را، پرده بدرید آمد

ای شب به سحر برده! در یارب و یارب تو

آن یارب و یارب را، رحمت بشنید آمد

ای درد کهن‌گشته! بخ بخ که شفا آمد

وی قفل فروبسته! بگشا که کلید آمد

ای روزه گرفته تو! از مائدهٔ بالا

روزه بگشا خوش‌خوش، کآن غرهٔ عید آمد

خامش کن و خامش کن، زیرا که ز امر کن

آن سکته حیرانی، بر گفت مزید آمد

 
 
 
گنجور در توییتر
غزل شمارهٔ ۶۳۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۶۳۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۶۳۱ به خوانش نادیا رحمان
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد

معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه