گنجور

 
مولانا

آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست

نابوده به که بودن او غیر عار نیست

در عشق باش مست که عشقست هر چه هست

بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست

گویند عشق چیست بگو ترک اختیار

هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست

عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار

هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد

دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست

تا کی کنار گیری معشوق مرده را

جان را کنار گیر که او را کنار نیست

آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان

گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست

آن گل که از بهار بود خار یار اوست

وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست

نظاره گو مباش در این راه و منتظر

والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست

بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی

این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست

بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو

پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست

اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام

چون روی آینه که به نقش و نگار نیست

چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها در اوست

آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست

از عیب ساده خواهی خود را در او نگر

کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست

چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت

تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست

گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است

تا دلستان نگوید کو رازدار نیست