گنجور

 
مولانا

می‌دان که زمانه نقش سوداست

بیرون ز زمانه صورت ماست

زیرا قفسی‌ست این زمانه

بیرون همه کوه قاف و عنقاست

جویی‌ست جهان و ما برونیم

بر جوی فتاده سایه ماست

این جا سر نکته‌ای‌ست مشکل

این جا نبود ولیکن این جاست

جز در رخ جان مخند ای دل

بی او همه خنده گریه افزاست

آن دل نبود که باشد او تنگ

زان روی که دل فراخ پهناست

دل غم نخورد غذاش غم نیست

طوطی‌ست دل و عجب شکرخاست

مانند درخت سر قدم ساز

زیرا که ره تو زیر و بالاست

شاخ ار چه نظر به بیخ دارد

کان قوت مغز او هم از پاست

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی
غزل شمارهٔ ۳۶۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه