گنجور

 
مولانا

اگر حوا بدانستی ز رنگت

سترون ساختی خود را ز ننگت

سیاهی جانت ار محسوس گشتی

همه عالم شدی زنگی ز زنگت

تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است

سرت را کس نکوبد جز به سنگت

اگر دریا درافتی ای منافق

ز زشتی کی خورد مار و نهنگت

مرا گویی که از معنی نظر کن

رها کن صورت نقش و پلنگت

چه گویم با تو ای نقش مزور

چه معنی گنجد اندر جان تنگت

هوای شمس تبریزی چو قدس است

تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۶۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فخرالدین اسعد گرگانی

نه از زر ساختم استام و تنگت

وز ابریشم فسار و پالهنگت

اهلی شیرازی

بنازم سرو قد شوخ شنگت

بمیرم پیش روی لاله رنگت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه