گنجور

 
اهلی شیرازی

چو گفتند این حکایت خادمانش

فتاد از داغ دل آتش بجانش

زبان بگشاد و گفتا خادمان را

که گویید از من آن سرو روان را

که ای شمشاد قد لاله رخسار

ز شوخی آتش محضی پریوار

قدت سرو و ز سروت گل دمیده

رخت گل و ز گلت سنبل دمیده

چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد

بجای شیر نابت انگبین داد

ز مادر کس بدین لطف و طراوت

نزاید چون تو با چندین حلاوت

خوی افشان آتشین رویت شد از تاب

زهی آتش که از وی میچکد آب

قدت شاخ گل سبزست بی خار

که از سر تا قدم گل آورد بار

گل رویت که در گلزار نبود

چو او هرگز گلی بی خار نبود

تویی در جنت نیکویی آن حور

که در شأن تو آمد آیت نور

بنازم سرو قد شوخ شنگت

بمیرم پیش روی لاله رنگت

دلم خواهد که دفع هر گزندی

بسوزد بر سرت همچون سپندی

به جسم و جان بخوبان زان نمانی

که چیزی ماورای جسم و جانی

به جان آتش زنم رنگ تو گیرم

ببوسم پای تو آنگه بمیرم

ز رویت چشم من گر دور گردد

چراغ دیده ام بی نور گردد

من آن مستم که گر سازی کبابم

بسوزم جان وز آتش رو نتابم

همی گفت از سر سوزش ثنایی

همی خواندش بصد زاری دعایی

که چون شمع فلک تابنده باشی

نمیری تا قیامت زنده باشی