گنجور

 
مولانا

چو با ما یار ما امروز جفتست

بگویم آنچ هرگز کس نگفته‌ست

همه مستند این جا محرمانند

میندیش از کسی غماز خفته‌ست

خزان خفت و بهاران گشت بیدار

نمی‌بینی درخت و گل شکفته‌ست

اگر یک روز باقی باشد از دی

زمین لب بسته است و گل نهفته‌ست

هلا در خواب کن اوباش تن را

که گوهرهای جانی جمله سفته‌ست

خمش کن زردهی زان در نیابی

وگر محرم شوی بستان که مفتست