گنجور

 
مولانا

درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی

بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی

پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی

کن کالقدح مذیقا للقوم فی‌القیام

عقل تو پای‌بندی، عشق تو سربلندی

العقل فی‌الملام والعشق فی‌المدام

الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام

والصبح قد تبدی فی مهجةالضلام

معشوق غیر ما، نی، جز که خون ما، نی

هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی

دل را کباب کردی، خون را شراب کردی

یا من فداک روحی یا سیدالانام

ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده

من راوق قدیم، مستکمل‌القوام

مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان

زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی

می‌گو تو هرچه خواهی، فرمان‌روا و شاهی

سلمت یا عزیزی، یا صاحب‌السلام

باده چو با خیزان، چون پشه غم‌گریزان

لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی

تبریز شاد بادا، ز اشراق شمس دینم

فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی