گنجور

 
مولانا

عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری

نیکو نگر که منم آن را که می‌نگری

من نزل و منزل تو من برده‌ام دل تو

که جان ز من ببری والله که جان نبری

این شمع و خانه منم این دام و دانه منم

زین دام بی‌خبری چون دانه می‌شمری

دوری ز میوه ما چون برگ می‌طلبی

دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری

اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست

زین حشر بی‌خبرند این مردم حشری

ارواح بر فلک‌اند پران به قول نبی

ارواح امتنانی طائر خضری

ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند

انظر الی ملک فی صورت البشری

این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین

فالجسم جامده و الروح فی السفری

زین برج‌ها بگذر چون همپر ملکی

و اطلع علی افق کالشمس و القمری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب

گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری

من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
فروغی بسطامی

گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری

ترسم ز پی نرسد این شام را سحری

خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم

گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری

آغاز هر طربی انجام هر طلبی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه