گنجور

 
مولانا

عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری

نیکو نگر که منم آن را که می‌نگری

من نزل و منزل تو من برده‌ام دل تو

که جان ز من ببری والله که جان نبری

این شمع و خانه منم این دام و دانه منم

زین دام بی‌خبری چون دانه می‌شمری

دوری ز میوه ما چون برگ می‌طلبی

دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری

اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست

زین حشر بی‌خبرند این مردم حشری

ارواح بر فلک‌اند پران به قول نبی

ارواح امتنانی طائر خضری

ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند

انظر الی ملک فی صورت البشری

این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین

فالجسم جامده و الروح فی السفری

زین برج‌ها بگذر چون همپر ملکی

و اطلع علی افق کالشمس و القمری