گنجور

 
مولانا

نه ز عاقلانم که ز من بگیری

خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟!

نخرم فلک را، بدو حسبه والله

من اگر حقیرم، نکنم حقیری

چو گشاده دستم، چو ز باده مستم

بده ای برادر قدح فقیری

نه حیات خواهم، نه زکات خواهم

که اگر بمیرم، نکنم امیری

چو تو عقل داری، بگریز از من

هله دور از من، مکن این دلیری

وگر آشنایی، تو دو چشم مایی

کنمت غلامی، اگرم پذیری

چه شود محمد! که شبی نخسبی؟!

طرب اندر آیی نکنی زحیری؟!

تو بیار ساقی! ز شراب باقی

که لطیف خویی، و شه شهیری

ز جفای مستان، نروی ز دستان

که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode