گنجور

 
مولانا

ای در غم تو به سوز و یارب

بگریسته آسمان همه شب

گر چرخ بگرید و بخندد

آن جذبه خاک باشد اغلب

از بس که بریخت اشک بر خاک

شد خاک ز اشک او مطیب

از گریه آسمان درآمد

صد باغ به خنده مذهب

من بودم و چرخ دوش گریان

او را و مرا یکی‌ست مذهب

از گریه آسمان چه روید

گل‌ها و بنفشه مرطب

وز گریه عاشقان چه روید

صد مهر درون آن شکرلب

آن چشم به گریه می‌فشارد

تا بفشارد نگار غبغب

این گریه ابر و خنده خاک

از بهر من و تو شد مرکب

وین گریه ما و خنده ما

از بهر نتیجه شد مرتب

خاموش کن و نظاره می‌کن

اندر طلب جهان و مطلب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۹۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

شد مشک شب چو عنبر اشهب

شد در شبه عقیق مرکب

زان بیم کافتاب زند تیغ

لرزان شده ز گردون کوکب

ما را به صبح مژده همی داد

[...]

انوری

گشت از دل من قرار غایب

کارم نشود به از نوایب

دل دم‌خور و دل‌فریب شادان

غم حاضر و غمگسار غایب

بر ضعف تنم قضا موکل

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

ای بیش ز رفعت و مناصب

بر تر ز مدارج و مراتب

کان بخش قوام دولت و دین

کت بنده سزد هزار صاحب

فهرست معالی و معانی

[...]

نظامی

جانی ز قدم رسیده تا لب

روزی به ستم رسیده تا شب

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه