گنجور

 
مولانا

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی

شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر

گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو

درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو

زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است

زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی

گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است

این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد

بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را

زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد

تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی

در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی

گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری

فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده

شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

ای همرهان و یاران گریید همچو باران

تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی