چون روی آتشین را یک دم تو مینپوشی
ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی
این جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جان ما را در می دمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد چون تو همیخروشی
روپوش برنتابد گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی
ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند
گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی
ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی
ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
[...]
دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی
می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی
طفلان پی چغندر باجهد و سرعت اندر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.