گنجور

 
مولانا

چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی

ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی

این جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین

زین سان که تو نهادی قانون می فروشی

سرنای جان‌ ما را در می دمی تو دم دم

نی را چه جرم باشد چون تو همی‌خروشی

روپوش برنتابد گر تاب روی این است

پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی

بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده

یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی

گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی

ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی

اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش

بس نعره‌ها شنیدم در زیر هر خموشی

گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند

گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی