گنجور

 
مولانا

همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی

همه دردی کش و شادان که تو در خانه مایی

همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان

همه دستک زن و گویان که تو خورشیدلقایی

همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته

همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی

همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت

همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی

چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم

طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی

بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق

که ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی

تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی

مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی