گنجور

 
مولانا

مثل ذره روزن همگان گشته هوایی

که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی

همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان

همه دستک زن و گویان که تو در خانه مایی

همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته

غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی

همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت

همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی

چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم

طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی

مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی

چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و دغایی

بجز از روح بقایی به جز از خوب لقایی

مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی