گنجور

 
مولانا

رخ‌ها بنگر تو زعفرانی

کز درد همی‌دهد نشانی

شهری بنگر ز درد رنجور

چون باغ به موسم خزانی

این درد ز غصه فراق است

از هیبت حکم آسمانی

بیم است فلک سیاه گردد

از آتش و ناله نهانی

دوزخ بنگر که سر برآورد

ناگه ز میان شادمانی

برخاست غریو جان ز هر سو

هان ای کس بی‌کسان تو دانی

فرمود که این فراق فانی است

افغان ز فراق جاودانی

یا رب چه شود اگر تو ما را

از هر دو فراق وارهانی

این گفته و بسته شد دهانم

باقی تو بگو اگر توانی