گنجور

 
مولانا

ای بی‌تو محال جان فزایی

وی در دل و جان ما کجایی

گر نیم شبی زنان و گویان

سرمست ز کوی ما درآیی

جان پیش کشیم و جان چه باشد

آخر نه تو جان جان مایی

در بام فلک درافتد آتش

گر بر سر بام خود برآیی

با روی تو کیست قرص خورشید

تا لاف زند ز روشنایی

هم چشمی و هم چراغ ما را

هم دفع بلا و هم بلایی

در دیده ناامید هر دم

ای دیده دل چه می‌نمایی

ای بلبل مست از فغانت

می‌آید بوی آشنایی

می‌نال که ناله مرهم آمد

بر زخم جراحت جدایی

تا کشف شود ز ناله تو

چیزی ز حقیقت خدایی

 
 
 
ناصرخسرو

ای غره شده به پادشائی

بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی

[...]

سنایی

ای جان و جهان من کجایی

آخر بر من چرا نیایی

ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی

تا کی بود از تو بیوفایی

خورشید نهان شود ز گردون

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
انوری

با خاک در تو آشنایی

خوشتر ز هزار پادشایی

دیده رخ راز مه ببیند

بر عارض تو ز روشنایی

از نکتهٔ طوطی لب تو

[...]

سید حسن غزنوی

ای مونس جان من کجائی

از دیده من چرا جدائی

چون دل دهدت که هر زمانی

صد باره به نزد من نیائی

در دل شغب و دغا چه داری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه