با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب تو جان نقشهایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آنک تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمه دیده یقینی
ای لعل تو از کدام کانی
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
و اندر معنی چه خوش معینی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تو آفت عقل و جان و دینی
تو رشک پری و حور عینی
تا چشم تو روی تو نبیند
تو نیز چو خویشتن نبینی
ای در دل و جان من نشسته
[...]
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
یا ساقیتی و نور عینی
یا راحة مهجتی وزینی
گر بر سر و چشمِ ما نشینی
بارت بکشم که نازنینی
وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.