گنجور

 
مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

اندر دلم آمدی چو ماهی

چون دل به تو بنگرید جستی

چون گلشن نیستی نمودی

چون صبر کنیم ما به هستی

چون باشد در خمار هجران

آن روح که یافت وصل و مستی

آن خانه چگونه خانه ماند

کز هجر ستون او شکستی

پنداشتی ای دماغ سرمست

کز رنج خمار بازرستی

در عشق وصال هست و هجران

در راه بلندی است و پستی

از یک جهت ار چه حق شناسی

از ده جهت آب و گل پرستی

بسیار ره است تا به جایی

کاندر سوداش طمع بستی

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ابوسعید ابوالخیر

ای بار خدا به حق هستی

شش چیز مرا مدد فرستی

ایمان و امان و تن درستی

فتح و فرج و فراخ دستی

انوری

همچون سر زلف خود شکستی

آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا

هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند

[...]

خاقانی

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

[...]

مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را

آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه