گنجور

 
مولانا

ای آنک به دل‌ها ز حسد خار خلیدی

این‌ها همه کردی و در آن گور خزیدی

تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام

آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی

آن آهن تو نرم شد امروز ببینی

که قفل دری یا جهت قفل کلیدی

طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی

رد فلکی این دم اگر جان پلیدی

با جمله روان‌ها به تک روح روانی

سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی

با خالق آرام تو آرام گرفتی

وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی

امروز تو را بازخرد از غمش آن نور

کو را چو دل و جان به دل و جان بخریدی

آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید

کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی

ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی

کز خاک همان رست که در خاک دمیدی

خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک

در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی