گنجور

 
مولانا

ای باغ همی‌دانی کز باد کی رقصانی

آبستن میوه ستی سرمست گلستانی

این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی

وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی

جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره

وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی

عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ می‌زن

زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی

دشوار بود با کر طنبور نوازیدن

یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی

می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش

تا مست شود ایمان زان باده یزدانی

در پای دل افتم من هر روز همی‌گویم

راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی

کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است

کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی

شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم

هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی