گنجور

 
مولانا

دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی

چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی

چو نامت بشنود دل‌ها نگنجد در منازل‌ها

شود حل جمله مشکل‌ها به نور لم یزل بینی

بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو

که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی

بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من

به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی

چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی

که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی

تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر

یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی

مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری

یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی

طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او

گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی

کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر

از او انوار دین یابد روان و جان بی‌دینی

در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش

شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی

ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف می‌بیزی

به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی

 
 
 
سنایی

دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی

شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی

جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه

ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی

به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری

[...]

اوحدی

رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی

حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی

به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی

به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی

ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون

[...]

صائب تبریزی

خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینی

حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی

قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی

شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی

سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد

[...]

بیدل دهلوی

به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی

جبین هم‌کاشکی می داشت چون مژگان عرق‌چینی

به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم

براین اجزا مگر شیرازه‌ گردد چنگ شاهینی

چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب

[...]

مشتاق اصفهانی

خوش آن ساعت که بی‌خشم و غضب با ما تو بنشینی

نه در دل عقده‌ای ما را نه برابر و ترا چینی

چه فیض است از بهار لخت دل دانی کنارم را

اگر یک ره پر از گل دیده‌ای دامان گلچینی

نهادم پا به راه عشق تا آید چه در پیشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه