گنجور

 
مولانا

یک جام ز صد هزار جان به

برخیز و قماش ما گرو نه

ما از خود خویش توبه کردیم

ما هیچ نمی‌رویم از این ده

یک رنگ کند شراب ما را

تا هر دو یکی شود که و مه

درویش ز خویشتن تهی شد

پر ده تو شراب فقر پر ده

برخیز و به زه کن آن کمان را

ماییم کمان و باده چون زه

برجای بماند عقل پرفعل

این است سزای پیر فربه

ما غم نخوریم خود کی دیده‌ست

تو بار کشی و او کند عه

بگریز ز غم به سوی شه رو

وز خانه عاریت برون جه