گنجور

 
مولانا

توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن

توی که خرمن مایی و آفت خرمن

هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی

و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من

تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره

قراضه‌ای است دو عالم توی دو صد معدن

تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا

سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن

بساختی ز هوس صد هزار مغناطیس

که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن

مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش

مرا چه کار که من جان روشنم یا تن

تو باده‌ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست

هزار جان مقدس فدای این دشمن

تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز

بهار جان که بدادی سزای صد بهمن