گنجور

 
مولانا

ای رخ خندان تو مایه صد گلستان

باغ خدایی درآ خار بده گل ستان

جامه تن را بکن جان برهنه ببین

جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان

هین که نه‌ای بی‌زبان پیش چنین جان‌ها

قصه نی بی‌زبان نعره جان بی‌دهان

آمد امروز یار گفت سلام علیک

چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان

خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج

خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان

لعل لب او که دور از لب و دندان تو

خواند فسون‌های عشق خواجه ببین این نشان

آمد غماز عشق گفت در این گوش من

یار میان شماست خوب و لطیف و نهان

دامن دل را کشید یار به یک گوشه‌ای

گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان

گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من

شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان

و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را

و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان

قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین

مسعود سعد سلمان

ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان

دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران

بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی

چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان

خانه اندوه را زیر و زبر کن همی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

تا که بود آفتاب تا که بود آسمان

فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان

تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان

هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه