گنجور

 
مولانا

سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من

سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من

مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من

هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من

درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را

روی به دریا نهم نیست جز این راه من

چند شود تر زمین از مدد اشک من

چند بسوزد فلک از تبش و آه من

چند بگوید دلم وای دلم وای دل

چند بگوید لبم راز شهنشاه من

رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج

آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من

آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه‌ام

یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من

ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد

دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من

خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم

صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من

عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا

شمع رخ او بس است در شب بی‌گاه من

گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند

جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من

در پی هر بیت من گویم پایان رسید

چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من