گنجور

 
مولانا

یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران

ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان

نور ده آن شمع را روح ده این جمع را

از دو رخِ همچو شمع وز قدح همچو جان

سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن

ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان

چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان

روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان!

این سخن همچو تیر، راست کِشَش سویِ گوش

تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان ؟

بس کن از اندیشه بس! کاو گویدت هر نفس

کای عجب آن را چه شد؟ اه چه کنم؟ کو فلان؟

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان

قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین

مسعود سعد سلمان

ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان

دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران

بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی

چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان

خانه اندوه را زیر و زبر کن همی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

تا که بود آفتاب تا که بود آسمان

فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان

تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان

هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه