گنجور

 
مولانا

با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم

با چشم تو ز باده و خمار فارغیم

خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم

دکان خراب کرده و از کار فارغیم

رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق

از سود و از زیان و ز بازار فارغیم

دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ

ما ننگ را خریده و از عار فارغیم

غم را چه زهره باشد تا نام ما برد

دستی بزن که از غم و غمخواره فارغیم

ای روترش که کاله گران است چون خرم

بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم

ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی

کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم

بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان

کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم

ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی

ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم

مشتی سگان نگر که به هم درفتاده‌اند

ما سگ نزاده‌ایم و ز مردار فارغیم

اسرار تو خدای همی‌داند و بس است

ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم

درسی که عشق داد فراموش کی شود

از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم

پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن

هر تخم را که خواهی می کار فارغیم

آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف

ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم

با نور روی مفخر تبریز شمس دین

از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم