گنجور

 
مولانا

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم

حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را

تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی

زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است

یعنی که مات شو که همی‌ مات ضامنیم

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من

بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم

چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

بر گلشن زمانه برو آتشی بزن

زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق

در ما گریز زود که ما برج آهنیم

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین

داریم آب رو و همه محض روغنیم