گنجور

 
مولانا

ما قحطیان تشنه و بسیارخواره‌ایم

بیچاره نیستیم که درمان و چاره‌ایم

در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار

در شکر همچو چشمه و در صبر خاره‌ایم

ما پادشاه رشوت باره نبوده‌ایم

بل پاره دوز خرقه دل‌های پاره‌ایم

از ما مپوش راز که در سینه توایم

وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره‌ایم

ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه

یا آفتاب تن زده اندر ستاره‌ایم

ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام

داند کنار بام که ما بی‌کناره‌ایم

مهتاب را چه ترس بود از کنار بام

پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره‌ایم

گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق

بی‌زحمت جگر تو ببین خون چه کاره‌ایم

قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار

هم می چریم در ده و هم بر قناره‌ایم

ما مهره‌ایم و هم جهت مهره حقه‌ایم

هنگامه گیر دل شده و هم نظاره‌ایم

خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی

همچون مسیح ناطق طفل گواره‌ایم

در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب

بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‌ایم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

تا واله نظاره آن ماهپاره ایم

از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم

سیر وجود ما نتوان کرد سالها

هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم

هستی ما و نیستی ما برابرست

[...]

اقبال لاهوری

خاکیم و تند سیر مثال ستاره‌ایم

در نیلگون یمی به تلاش کناره‌ایم

بود و نبود ماست ز یک شعلهٔ حیات

از لذت خودی چو شرر پاره‌پاره‌ایم

با نوریان بگو که ز عقل بلند دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه