گنجور

 
مولانا

ما قحطیان تشنه و بسیارخواره‌ایم

بیچاره نیستیم که درمان و چاره‌ایم

در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار

در شکر همچو چشمه و در صبر خاره‌ایم

ما پادشاه رشوت باره نبوده‌ایم

بل پاره دوز خرقه دل‌های پاره‌ایم

از ما مپوش راز که در سینه توایم

وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره‌ایم

ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه

یا آفتاب تن زده اندر ستاره‌ایم

ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام

داند کنار بام که ما بی‌کناره‌ایم

مهتاب را چه ترس بود از کنار بام

پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره‌ایم

گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق

بی‌زحمت جگر تو ببین خون چه کاره‌ایم

قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار

هم می چریم در ده و هم بر قناره‌ایم

ما مهره‌ایم و هم جهت مهره حقه‌ایم

هنگامه گیر دل شده و هم نظاره‌ایم

خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی

همچون مسیح ناطق طفل گواره‌ایم

در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب

بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‌ایم