گنجور

 
مولانا

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش

بنمایمش جمالت از دور من برستم

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور

زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری

تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم

من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم

بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم

من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم

دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده

شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم

ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی

من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم

او قبله نمازم او نور آب دستم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم

گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم

با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم

اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم

خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی

[...]

قاسم انوار

دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم

دستان نمودم، اما از عربده نجستم

گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم

هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم

در عربده است عمری این عقل و عشق با هم

[...]

صائب تبریزی

از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم

بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم

راهی که راهزن زد یک چند امن باشد

ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم

ساقی و باده من از سینه جوش می زد

[...]

فروغی بسطامی

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان

هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه