گنجور

 
مولانا

دانی کامروز از چه زردم

ای تو همه شب حریف نردم

در نرد دل از تو متهم شد

کو مهره ربود از نبردم

گفتم که دلا بیار مهره

کز رفتن مهره من به دردم

بگشاد دلم بغل که می جو

گر هست بیاب من نخوردم

دیوانه شدم ز درد مهره

دل را همه شب شکنجه کردم

می گفت بلی و گاه نی نی

گه عشوه بداد گرم و سردم

گفتم که تو برده‌ای یقین است

من از تو به عشوه برنگردم

دل گفت چگونه دزد باشم

من خازن چرخ لاژوردم

زین دمدمه از خرم بیفکند

دریافت که من سلیم مردم

خر رفت و رسن ببرد و دل گفت

من در پی گرد او چه گردم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خاقانی

ای جفت دل من از تو فردم

وی راحت جان ز تو به دردم

تا با دل و جان من تو جفتی

من از دل و جان خویش فردم

رنجی که من از پی تو دیدم

[...]

عطار

ای عشق تو پیشوای دردم

وی درد تو هر زمان و هر دم

آیینهٔ عارضت سیه شد

کز حد بگذشت آه سردم

یک لحظه بر من آی آخر

[...]

مولانا

من دوش به تازه عهد کردم

سوگند به جان تو بخوردم

کز روی تو چشم برندارم

گر تیغ زنی ز تو نگردم

درمان ز کسی دگر نجویم

[...]

سعدی

ای داروی دلپذیر دردم

اقرار به بندگیت کردم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه