گنجور

 
مولانا

سفر کردم به هر شهری دویدم

به لطف و حسن تو کس را ندیدم

ز هجران و غریبی بازگشتم

دگرباره بدین دولت رسیدم

از باغ روی تو تا دور گشتم

نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم

به بدبختی چو دور افتادم از تو

ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم

چه گویم مرده بودم بی‌تو مطلق

خدا از نو دگربار آفریدم

عجب گویی منم روی تو دیده

منم گویی که آوازت شنیدم

بهل تا دست و پایت را ببوسم

بده عیدانه کامروز است عیدم

تو را ای یوسف مصر ارمغانی

چنین آیینه روشن خریدم