گنجور

 
مولانا

امروز چنانم که خر از بار ندانم

امروز چنانم که گل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد

با یار چنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا برد ز مستی به در یار

امروز چه چاره که در از دار ندانم

از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من

امروز چنان شد که پر از پار ندانم

از چهره زار چو زرم بود شکایت

رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم

از کار جهان کور بود مردم عاشق

اما نه چو من خود که کر از کار ندانم

جولاهه تردامن ما تار بدرید

می‌گفت ز مستی که تر از تار ندانم

چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست

اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم

مانند ترازو و گزم من که به بازار

بازار همی‌سازم و بازار ندانم

در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر

طومار نویسم من و طومار ندانم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظیری نیشابوری

من روز ره خانه خمار ندانم

مستی و طرب جز به شب تار ندانم

مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم

من قافله و قافله سالار ندانم

پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم

[...]

غالب دهلوی

در وصل دل آزاری اغیار ندانم

دانند که من دیده ز دیدار ندانم

طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم

رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم

پرسد سبب بیخودی از مهر و من از بیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه